فیلمها را اغلب بر اساس پایانبندیهایشان قضاوت میکنند و این پایانبندی است که فیلم را میسازد. به همین دلیل اگر فیملساز، پایانبندی نامناسبی برای فیلم خود انتخاب کند، این موضوع میتوانید تاثیر فاجعهباری در واکنش مخاطبان و منتقدان به فیلم او داشته باشد. هر چه باشد آن لحظات پایانی قبل از بالا رفتن تیتراژ است که هنگام خروج از سالن سینما در ذهن مخاطب باقی میماند و اگر آنها از این پایان خوششان نیاید این موضوع دیدگاهشان به کل فیلم را مسموم میسازد.
در طرف مقابل نیز اگر پایانبندی مناسبی برای فیلم انتخاب شود، فیلم میتواند به یک کلاسیک سوررئال تبدیل شود و مخاطب خود را در یک حالت خلسه و نئشگی مسحور کننده فرو ببرد. با این وجود برخی فیلمها عامدانه و شجاعانه مسیری متفاوت را در پیش میگیرند و تا سر حد ممکن سعی میکند پس از پایان داستان، مخاطب خود را در بهت و گیجی فرو برده و هضم ماجرای فیلم و پایانبندی آن را به خود مخاطب واگذار کنند که در مسیر سینما تا خانه و حتی بعدها در مورد آن فکر کنند.
عنوان اصلی: Memento
محصول: ۲۰۰۰
با اطمینان میتوان گفت که کلیت تریلر شاهکار کریستوفر نولان با عنوان «یادگاری» یا آنطور که شناخته میشود «ممنتو» (Memento) یک محصول تماماً گیج کننده است در مورد مردی دچار فراموشی و زوال حافظه کوتاهمدت شده به نام لئونارد شلبی (گای پیرس) که سعی دارد قاتل-متجاوز همسرش را پیدا کند در حالی که همزمان سعی دارد به روش خاصی بر ناتوانیاش در شکل دادن به خاطرات جدید غلبه کند.
در تلاش برای بازنشانی شرایط روانی شکننده و از هم گسیخته لئونارد، اکثریت سکانسهای فیلم از آخر به اول روایت میشوند که به ایجاد اوج افشاگرانه، اما گیج کننده فیلم منتهی شود، اینکه شلبی به شکل تصادفی و با تزریق مقدار بیش از حد مجازی از انسولین به خاطر فراموشیاش باعث مرگ همسرش شده است. در سراسر طول فیلم، لئونارد از مردی به نام سامی جنکینز سخن میگوید، مردی که تقریباً کار مشابهی با همسر خود کرده است.
اما در واقع این شخصیت اصلاً وجود خارجی ندارد و این داستان صرفاً تلاشی از جانب وی برای رهایی از احساس گناه به خاطر کشتن همسرش است. داستان فیلم با کشته شدن شخصیت تدی به دست لئونارد آغاز شده و پایان مییابد، مردی که به باور او عامل کشته شدن همسرش بوده است. اما وقتی که داستان را به سمت عقب دنبال میکنیم، در مییابیم که تدی در واقع یک پلیس مخفی است و یکسال پیش به لئونارد کمک کرده که فرد حمله کننده به همسرش را بکشد.
در واقع تدی از آن زمان تاکنون از مشکل حافظهای لئونارد برای کشتن افراد دیگر استفاده کرده که در نهایت به مرگ خود او منتهی میشود. سخن کوتاه اینکه لئونارد عمداً خود را گول میزند که باور کند تدی کسی بود که به همسرش حمله کرده است و بدین ترتیب روایت جعلی انتقامش را جایگزین این واقعیت که خودش به شکل تصادفی همسرش را به قتل رسانده، مینماید.
عنوان اصلی: Annihilation
محصول: ۲۰۱۸
فیلم علمی تخیلی «نابودی» (Annihilation) شاهکاری از الکس گارلند و یکی از گیج کنندهترین فیلمهای سال ۲۰۱۸ است که در آن داستان گروهی از دانشمندان روایت میشود که وارد یک منطقه رازآلود قرنطینه شده شده تا راز نیروی مبهم فرازمینی درون آن که در اثر برخورد یک شهاب سنگ ایجاد شده را کشف نمایند.
رهبر این گروه لنا (ناتالی پورتمن) است، زنی که برای اطلاع از سرنوشت همسرش، کین (اسکار آیزاک)، که به مدت یک سال در این منطقه گم شده بود، این ماموریت را میپذیرد. لنا و تیمش در نهایت در مییابند که این منطقه توانایی تغییر در DNA هر چیزی که وارد آن شود را دارد که به تولید هیبریدهایی ترسناک منجر میشود، جایی که انسانها به جای روده دارای کرمهایی غولپیکر هستند و خرسها میتوانند قربانیان خود را زهرهترک نمایند.
در پایان فیلم، لنا موفق میشود به قلب این منطقه که در داخل یک فانوس دریایی است برود و آنجا در مییابد که همسرش خودکشی کرده و مردی که بازگشته در واقع همزاد اوست که توسط این منطقه خلق شده است. علیرغم کشته شدن تمام همراهانش، در نهایت لنا موفق میشود ساختمان فانوس دریایی را به آتش بکشد. ظاهراً آتش باعث نابودی نیروی ویرانگر موجود در منطقه شده و لنا با همزاد شوهرش ملاقات میکند.
این دو یکدیگر را در آغوش میکشند و مردمک چشم هر دو میدرخشد. بدین ترتیب مخاطب با این سوال بیجواب روبرو میشود که آیا لنا واقعاً از منطقه مربوط جان سالم بدر برده یا نسخه هیبریدی همزادش است که جای او را گرفته است.
عنوان اصلی: Planet of the Apes
محصول: ۲۰۰۱
یکی از شکایتهای اصلی در مورد بازسازی «سیاره میمونها» (Planet of the Apes) توسط تیم برتون این بود که کلیت داستان و به طور خاص پایانبندی آن باعث گیجی و ایجاد شوک به مخاطبان شد. این فیلم با بازگشت فضانورد لئو داویدسون (مارک والبرگ) به زمان حاضر کره زمین به پایان میرسد در حالی که به جای انسانها توسط میمونها مورد استقبال قرار میگیرد.
این سکانس پایانی غیرمنتظره بسیاری از مخاطبان را در سینماها با بهت و حیرت مواجه کرد به خصوص به این خاطر که تیزی پایانبندی نمادین فیلم اورجینال را داشت، جایی که جرج تیلور (چارلتون هیوستون) به این نتیجه میرسد که سیارهای که تاکنون فکر میکرده یک سیاره بیگانه بوده در واقع سیاره زمین بوده است.
در فیلم برتون نیز هیچگاه توضیح داده نمیشود که این واقعیت چگونه رخ داده است و تصمیمگیری و فهمیدن ماجرا به عهده خود مخاطب گذاشته میشود. برتون، اما گفته که این پایانبندی مبهم تنها برای ایجاد یک احساس خماری به منظور ایجاد فضا برای ساخت یک دنباله بوده و معنای خاصی ندارد.
عنوان اصلی: Donnie Darko
محصول: ۲۰۰۱
علیرغم اینکه از آن به عنوان یکی از بهترین فیلمهای کالت کلاسیک دو دهه اخیر یاد میشود، اما «دانی دارکو» (Donnie Darko) گاهی اوقات یک فیلم بسیار دیرفهم، غیرقابل نفوذ و مبهم است. فیلم با بیدار شدن دانی (جیک جیلنهال) توسط مردی که ماسک خرگوش به صورت دارد آغاز میشود، مردی که او را در جریان به پایان رسیدن دنیا در ۲۸ روز دیگر قرار میدهد.
در ادامه دانی در مییابد که یک موتور جت با تختخوابش برخورد کرده است و اگر از اتاقش به بیرون فرا خوانده نمیشد در نتیجه سقوط هواپیما قطعاً کشته شده بود. چیزی که فیلم ریچارد کلی را واقعاً گیج کننده میسازد این است که بخش زیادی از اطلاعات ضروری برای درک داستان در اقلام تکمیلی است همراه با فیلم منتشر شدهاند- یعنی کتاب داستانی که در فیلم به نمایش در میآید (فلسفه سفر در زمان).
برای درک ماجرا باید بدانید که نجات دانی در ابتدای داستان یک دنیای موازی ایجاد میکند که مابقی داستان فیلم در آن رخ میدهد تا بدین ترتیب از یک اتفاق فاجعهبار که در نهایت نابودی جهان اصلی را در پی دارد جلوگیری شود. در پایان و در روز ۲۸ اًم نیز دانی خودخواسته اجازه میدهد که خودش در ماجرای برخورد موتور جت با رختخوابش کشته شود. این فداکاری باعث حفظ جهان اصلی میشود، از جمله نامزدش، اما نکته خندهدار این است که با کشته شدن دانی در دنیای اصلی، او و گرچن اصلاً فرصت آشنایی با هم را پیدا نمیکنند، زیرا آشنایی این دو بعد از ماجرای سقوط هواپیما رخ داده بود.
عنوان اصلی: Grease
محصول: ۱۹۷۸
در ظاهر، «گریس» (Grease) یک فیلم موزیکال زیبا و سرراست است که نباید هیچ کسی را بعد از تماشا برای دستکم یک شب بیدار نگه دارد، اما آیا قرار است همه ما آن سکانس پایانی فیلم، جایی که دنی (جان تراولتا) و سندی (الیویا نیوتون جان) به سمت آسمان رفته و پرواز میکنند را فراموش کنیم؟
این سکانس پایانی چیزی است که برای دههها مخاطبان این موزیکال افسانهای را در بهت و حیرت فرو برده است، زیرا مابقی داستان فیلم تماماً قابل درک است، دستکم با استانداردهای یک موزیکال. برخی بر این باورند که به پرواز درآمدن خودرو این دو در سکانس پایانی به معنای عروج نمادین سندی به بهشت است و اینکه تمامیت فیلم در واقع رویای او در هنگام مرگ بوده است.
بدین ترتیب میتوان گفت که صحبتهای او در مورد اینکه در ساحل توسط دنی از غرق شدن نجات یافته تنها یک تفکر خوشبینانه بوده و او در واقع اینقدر خوششانس نبوده است. جیم جیکوبز، نویسنده فیلمنامه، اما این تئوری را بیپایه دانسته، اما توضیحی در مورد واقعیت این سکانس نیز نگفته است و بدین ترتیب شوربختانه باید بگوییم که ابهام و گیجی در مورد سکانس پایانی «گریس» همچنان ادامه خواهد داشت.
عنوان اصلی: No Country for Old Men
محصول: ۲۰۰۵
شاهکار برنده اسکار برادران کوئن به شکلی مبهم و غیرقابل درک به اتمام میرسد، چیزی که هیچ کس انتظارش را نداشت. بعد از اینکه آنتون چیگور (خاویر باردم)، شخصیت بد فیلم «کشوری برای پیرمردها نیست» (No Country for Old Men)، از دستگیری فرار میکند، در سکانس پایانی شاهد صحبت کلانتر اد تام بل (تامی لی جونز) در مورد دو خواب خود با همسرش هستیم.
خواب اول او این است که مقداری پول که پدرش به او داده بود را از دست داده و دوم اینکه همراه با پدرش در یک کوهستان برفی در حال سوارکاری بوده و پدرش برای روشن کردن آتش از پسرش جلو میزند و منتظر پسرش باقی میماند. در واقع اگر با دقت فیلم را تماشا کرده باشید یا چند بار آن را تماشا کنید درک این خواب چندان هم دشوار نیست، اما درک معنای آن تنها با یک بار تماشا کمی دشوار است.
خواب اول به وضوح با داستان پول فیلم و شکست خوردن بل در بدست آوردن پول نامشروع مذکور در ارتباط است، اما مورد دوم بسیار مهمتر و ترسناکتر است. خواب دوم نیز به شکلی واضح به پیر شدن و مرگ او اشاره دارد که احتمالاً چندان هم دور نیست. پدرش که طبیعتاً مرده است، آتش روشن کرده و منتظر پسرش میماند که این هم اشارهای به مرگ، آخرت و پیوستن پسر به پدر پس از مرگ است. عنوان فیلم نیز به همین نکته اشاره دارد، یعنی بل در دنیایی زندگی میکند که مردان پیری مانند او نمیتوانند با مردان جوان خشنی مانند چیگور مقابله کنند.
عنوان اصلی: Primer
محصول: ۲۰۰۴
تمامیت شاهکار علمی تخیلی شین کاروث با عنوان «آغازگر» (Primer) تمرینی است که در آن مغزتان رفته رفته ذوب میشود و این تازه جدای از پایانبندی سرگیجهآور فیلم است. کاروث که خود قبلاً مهندس بوده، از ارائه دیالوگهای ساده و مضحک در طول فیلم خودداری میکند و نتیجه این رویه فیلمی سنگین از لحاظ استفاده از کلمات تخصصی است که درک کل داستان را دستکم در بار اول تماشا دشوار میسازد.
داستان فیلم در مورد دو مهندس به نامهای آرون (کاروث) و ایب (دیوید سولیوان) است که به شکلی تصادفی یک ماشین زمان عجیب و غریب میسازند و مدت کوتاهی بعد جهنم به روی آنها گشوده میشود. آنها در ابتدا از ماشین زمان خود برای سود بردن در بازار بورس استفاده میکنند، اما فلسفههای متضاد آنها- آرون میخواهد که از این توانایی نهایت استفاده را ببرد و ایب آن را بسیار خطرناک میداند- در نهایت این دو را در مسیری تاریک قرار میدهد شامل خطهای زمانی و واقعیتهای فراوان و مبهمی است.
اگر چه در نهایت به نظر میرسد که این دو توانستهاند ناهنجاریها را تصحیح کنند، اما پایان فیلم به طول کامل خواسته آرون را به نمایش میگذارد با نسخههای جسمانی متعددی از خود در متن داستان در حالی که قصد دارد یک ماشین زمان بسیار بزرگتر بسازد.
عنوان اصلی: The Tree of Life
محصول: ۲۰۱۱
اگر فیلمهای اخیر ترنس مالیک را دیده باشید به این نتیجه رسیدهاید که این فیلمساز علاقهای به سبک مرسوم روایت داستان در سینمای امروزی ندارد. از این منظر، مرتبطترین اثر او فیلم «درخت زندگی» (The Tree of Life) است یک درام اگزیستانسیالیستی حیرتانگیز از لحاظ بصری که سالهای شکلگیری و رشد شخصیت یک مرد (شان پن) که با سکانسهایی از چگونگی شکلگیری جهان هستی ترکیب شده را به تصویر میکشد.
در سکانس پایانی فیلم شخصیت جک اوبراین را در ساحل میبینیم، جایی که او با والدین جوانترش (جسیکا چستین و برد پیت) و برادر مردهاش روبرو میشود. مالیک هیچگاه به وضوح نشان نمیدهد که آیا این صحنه زندگی بعد از مرگ جک است یا مفهومی استعارهای و غیرواقعی؛ و در همراهی با تمرکز هنری اخیر این فیلمساز، سکانس پایانی «درخت زندگی» سکانسی است که بیشتر به احساسات مربوط میشود تا منطق روایی قابل درک.
فیلم با لبخند و ظاهراً به آرامش رسیدن جک به پایان میرسد که این معنا را منتقل میکند: چه مرگ را از دریچه لنز آخرت بنگریم یا به شکلی ساده انتخاب کنیم که مردگان را به یاد داشته باشیم، هر دوی اینها ابزارهایی موثر و معتبر برای زنده نگه داشتن مردگان و دستیابی به آرامش هستند.
عنوان اصلی: Mulholland Drive
محصول: ۲۰۰۱
فیلم «جاده مالهالند» (Mulholland Drive) یک شاهکار چالشبرانگیز سوررئال از دیوید لینچ است که یکی از جنجالیترین فیلمهای دو دهه اخیر به شمار آمده و لینچ نیز مانند همیشه در داخل و خارج از فیلم خود تلاش زیادی برای توضیح و روشنسازی ابهامات فیلم برای مخاطبان و طرفداران خود انجام نداده است.
بخش اعظم فیلم داستان زنی به نام بتی (نائومی واتس) را روایت میکند که رویای بازیگری دارد و سعی میکند به یک زن دچار فراموشی شده به نام ریتا (لورا هارینگ) کمک کند که بعد از یک تصادف اتومبیل ترسناک، هویت خود را به یاد بیاورد. در بحبوحه داستانهای فرعی حیرتانگیز و بسیار ناخوشایند، بتی و ریتا وارد یک رابطه ممنوعه شده و در ادامه باز کردن یک جعبه آبیرنگ مرموز به طور کلی روایت ماجرا را تغییر میدهد.
ادامه داستان به سمت شخصیت دیان سلوین (باز هم نائومی واتس) کشیده میشود، زنی که آپارتمانش توسط بتی و ریتا مورد تفتیش قرار میگیرد. دیان یک بازیگر شکست خورده است که بعد از پایان رابطهاش با یک بازیگر دیگر به نام کامیلا رودز (باز هم لورا هارینگ) به شدت دچار سرخوردگی و افسردگی شده است.
فیلم با اجیر شدن یک قاتل توسط دیان برای کشتن کامیلا به پایان میرسد و وقتی که به او اطلاع داده میشود ماموریت انجام شده- از طریق دریافت یک کلید آبی رنگ، او نیز خودکشی میکند. تئوری اکثریت طرفداران این فیلم این است که داستان بتی در واقع صرفاً یک رویای ناشی از دیوانگی در مورد دیان بوده که شباهت ظاهری بتی و ریتا به او و کامیلا و نسخه ایدهآلش از زندگی خود به عنوان بازیگری که در حال رسیدن به شهرت است نیز موید همین تئوری است.
عنوان اصلی: Arrival
محصول: ۲۰۱۶
و در نهایت به تریلر علمی تخیلی سرگیجهآور دنیس ویلنوو میرسیم که با این افشاگری آغاز میشود که دختر زبانشناس نابغه داستان، لوییز بنکس (ایمی آدامز)، در نوجوانی به خاطر یک بیماری لاعلاج جانش را از دست داده است. مابقی فیلم تلاشهای لوییز برای کمک به دولت ایالات متحده برای فهم و برقراری ارتباط با گروهی از موجودات فرازمینی که به تازگی سفینه آنها روی زمین فرود آمده را به تصویر میکشد.
نزدیک به پایان فیلم «ورود» (Arrival)، مشخص میشود که یادگیری زبان موجودات فضایی به یاد گیرنده اجازه میدهد که زمان را به شکل غیرخطی به چشم ببیند و بدین ترتیب مشخص میشود که خاطرات لوییز در واقع رویاهایی مربوط به آینده او هستند؛ و این یعنی اینکه دختر او هنوز به دنیا نیامده است!
علاوه بر این فاش میشود که یان دانلی (جرمی رنر)، همکار لوییز، پدر فرزند آینده او خواهد بود. در ادامه نیز وی به یان میگوید که میداند دخترشان در آینده خواهد مرد که باعث میشود یان او را ترک کند. فیلم در حالی به پایان میرسد که ظاهراً لوییز با آینده خود با تمام زیبایی و غم و دردش کنار آمده و این همان چیزی است که باعث شد مخاطبان فیلم با پایان داستان مشکل پیدا کنند و این همان رویکرد انسان نسبت به زمان و درکش از آن است.
سبک زندگی ما باعث شده که ما زندگی را به شکل خطی نگاه کنیم که در آن از نقطهای به نقطه دیگر میرسیم، اما «ورود» مخاطب را به این چالش دعوت میکند که این موضوع را نادیده گرفته و به آن به چشم یک دایره بدون نقطه شروع و پایان نگاه کند.
لینک مطلب: | http://javaneparsi.ir/News/item/14043 |