در خاطرهای از این کتاب که به نقل از «سردار احمد همزهای» با عنوان «بخشش» بیان شده میخوانید:
من با خواهرم سمانه چند سال فاصله سنی داشتم. هر کاری داشتیم با هم انجام میدادیم، ورزش، خرید، کلاس و.... آن روز مادرم لیستی داد تا برای مهمانی شب، میوه و مواد غذایی تهیه کنیم. با خواهرم راهی خیابان شدیم. هوا رو به تاریکی بود. بعد از چند دقیقه قدم زدن، یک میوهفروشی را از دور دیدم و به خواهرم گفتم: همین جا خرید را انجام دهیم، من دیگر توان راه رفتن ندارم، از خطوط عابر پیاده گذشتیم و وارد میوهفروشی شدیم.
کسی آن جا نبود به غیر از یک خانوم محجبه چادری، پلاستیک را برداشتم و مشغول سوا کردن میوهها شدم، دانه دانه میوهها را با سمانه درون پلاستیک میریختم که چهره مردی داخل ماشین جلوی مغازه جلب توجه کرد. با دقت بیشتری نگاه کردم، چهرهاش خیلی آشنا بود، اما هر کاری کردم او را به جا نیاوردم، حواسم به آن مرد پرت شده بود که خواهرم به دستم زد و گفت: چه شده چرا خشک شدی؟ گفتم داخل آن ماشین را نگاه کن، چهرهاش برات آشنا نیست؟ سرش را بالا آورد و با دقت نگاه کرد، بعد از چند ثانیه به سمتم برگشت و گفت: این مرد چقدر شبیه سردار سلیمانی است، شاید خودش باشه.
لبخندی زدم و گفتم: خواهر، چقدر سادهای، سردار سلیمانی با کلی محافظ و ماشین ضدگلوله به خیابان میآد.
خواهرم گفت:، اما خیلی شبیه است، اصلا چه طور است از خودش بپرسیم. پلاستیک را روی میز گذاشتیم و به سمت ماشین رفتیم، در راه ماشین، دست خواهرم را گرفتم و گفتم: با این وضع حجاب میخواهی پیش او بروی، روسریات را جلو بکش، شاید واقعا خودش باشد، حجابمان را درست کردیم و کنار ماشین ایستادیم و با انگشت به شیشه ماشین زدیم، سردار سرش را بالا آورد و شیشه ماشین را پایین داد.
آب دهانم را با استرس قورت دادم و گفتم شما سردار سلیمانی هستید؟ لبخندی زد و گفت علیک سلام، بله من سلیمانی هستم؛ از تعجب و شوق، هر دو دستمان را روی دهان گذاشتیم. بعد از کمی مکث از سردار چیزی به عنوان یادگاری خواستیم، سردار «تسبیحی» از جیبش در آورد و به من داد.
از ایشان خداحافظی کردیم و کمی آن طرفتر سر تسبیح دعوایمان شد، سمانه میگفت برای منه، من هم به او نمیدادم، سردار دوباره شیشه را پایین کشید و گفت: بیایید این «انگشتر» را هم بگیرید تا دعوایتان نشود. رفتیم سمتشان و انگشتر را هم گرفتیم، انگشتر برای من شد و تسبیح برای خواهرم. از سردار دلها خداحافظی کردیم و به میوه فروشی برگشتیم، چه رزقی خداوند نصیبمان کرد. مولای متقیان در نامه اش به مالک اشتر میفرماید:
فإن العمران محتمل ما حملته و إنما یؤتى خراب الأرض من إغواز اهلها و إنما یعوز اهلها لإشراف اء نفس الؤلاء على الجمع و سوء ظنهم بالبقاء وقله انتفاعهم بالعبر.
برای مملکت آباد آنچه را بخواهی مردم انجام میدهند و تحملش را دارند، علت خرابی بلاد تنگدستی مردم آن است و فقر و نداری آنان ناشی از زراندوزی والیان، بدگمانی به بقای حکومت و بهره نگرفتن از عبرتها و پندهاست.
لینک مطلب: | http://javaneparsi.ir/News/item/23197 |