printlogo


هر روز با یک شهید؛
نماز سرلوحه زندگی‌اش بود
کد خبر: 50667
در بخشی از زندگی‌نامه شهید محمدعلی خوش‌لهجه می‌خوانید: نمازش ترک نمی‌شد. وقتی که به نماز می‌ایستاد انگار که چوب را به زمین فرو کردند آن‌قدر محکم و با احترام به‌سوی خدا می‌ایستاد.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «قم فردا» شهید محمدعلی خوش‌لهجه در سال ۱۳۳۸ در شهر قم دیده به جهان گشود. وی در تاریخ ۲ فروردین‌ماه ۱۳۶۱ در محل رقابیه شهر شوش در عملیات پیروزمندانه فتح‌المبین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 در ادامه زندگی‌نامه این شهید والامقام را می‌خوانید.

 شهید از نظر اخلاق بسیار عالی بود. هر چه بگویم خوب بود، کم است. آن‌قدر مهربان بود که نمی‌توانم توصیف کنم. خدا اولاد به من زیاد داد؛ ولی اون یک چیز دیگر بود. خدا ۲۰ تا اولاد به من داد که خیلی از آنها در بچگی به رحمت خدا رفتند.

 از نظر نماز بسیار عالی بود. نمازش ترک نمی‌شد. وقتی که به نماز می‌ایستاد انگار که چوب را به زمین فرو کردند آن‌قدر محکم و با احترام به‌سوی خدا می‌ایستاد. هر وقت که به سفر می‌رفت خیلی برایم سوغاتی می‌آورد. یک‌بار شیراز رفت‌وآمد، برایم حنا آورد و گفت که مادر همه این چیزها را برای تو آوردم، حنا به دستم بگذار.

 از نظر درس هم خوب بود. تا کلاس ۹ درس خواند. در کارهای خانه کمک‌حالم بود. از اصفهان که می‌آمد منزل، همیشه کمک‌کار من بود. اصلاً یک دقیقه نمی‌نشست و فقط کارهای من را انجام می‌داد. دوران خدمت سربازی را در اصفهان می‌گذراند. خیلی برایم سوغاتی می‌آورد.

 دوران انقلاب خیلی جنب‌وجوش داشت. با رفیق‌هایش بر علیه شاه فعالیت می‌کردند. کارشان همیشه در پشت‌بام‌ها و کوچه و خیابان‌ها بود که اعلامیه پخش می‌کردند و کارهای اون موقع را انجام می‌دادند.

 در مدرسه در گذر صادق درس می‌خواند. در مدرسه از دستش خیلی راضی بودند. نمی‌دانم چگونه از او بگویم. قصد ازدواج داشت. ۵ روز مانده به عید آخرین روزهای خدمتش بود که ۵ روز بعد از عید شهید شد.

 از زبان برادر شهید می‌خوانید:

 شیرین و خوش‌سخن بود. از نظر نماز، اول وقت نماز می‌خواند. خیلی به مردم خدمت می‌کرد. خدمت‌کردن به خلق خدا را دوست داشت. چند بار به اهواز برای رفتن به جبهه مسافرت کرد. چهارراه امام در مغازه‌ای کار کرد.

 دوران جنگ بود؛ خمپاره‌ها که به زمین می‌خورد می‌گفت: من می‌خواهم بروم خون اهدا کنم. همین که خون داد و برگشت گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. سال ۱۳۶۰ بود با او صحبت کردم که حال چند روزی صبر کن که نرو و کارت داریم، ولی او گوش نکرد و رفت و سرانجام در سال ۱۳۶۱ هم شهید شد.

 برخوردش با من به‌عنوان برادرش که بزرگ‌تر هم بودم، خیلی خوب بود. با پدرش خیلی مخالفت نمی‌کرد، یعنی پدرم کار خودش را می‌کرد. وقتی جنگ شروع شد، به حرف کسی گوش نمی‌کرد و همیشه دوست داشتند به جنگ بروند. از او تابه‌حال حاجتی نخواستم. قبرش در شیخان است. با بچه‌ها خیلی سر قبرش می‌رویم.

 از زیان مادر شهید می‌خوانید:

 به من گفت: برای لحظه‌های آخر که قصد ازدواج داشت و گفت فلان دختر را برای من بگیرید، ولی رفت جبهه و دیگر هم برنگشت. موقع رفتن تا گذر صادق هی می‌رفت و برمی‌گشت نگاه می‌کرد و گفت: چرا مادر داری قایم‌باشک‌بازی در می‌آوری؟ بسپار ما را به خدا، رفت و دیگر برنگشت.



انتهای خبر /

 
لینک مطلب: http://javaneparsi.ir/News/item/50667