خاطرهای را از زبان برادر شهید میخوانید.
همه شهدای ما درک و بینش بالایی داشتند، حتی آنان که از سن کمی برخوردار بودند.
اولین دورهٔ انتخابات ریاستجمهوری بود؛ پدرم از محمد پرسید: «به چه کسی رأی میدهی؟» محمد گفت: «از بین این افراد، یک نفر شایسته این پست است و من به او رأی خواهم داد.»
پدر گفت: «میگویند بنیصدر آدم خوبی است، بیایید همه به او رأی دهیم.» محمد گفت: «بابا، من مرده و شما زنده. به بنیصدر رأی ندهید.»
پدر هر چه اصرار کرد تا دلیل آن را بداند، محمد جوابی نداد و به همین جمله اکتفا کرد؛ در آینده متوجه خواهید شد به چه کسی رأی دادهام؛ مدتها بعد متوجه شدیم که محمد به آقای حبیبی رأی داده است. محمد، هفده سال بیشتر نداشت، اما با همین سن کم از قدرت تشخیص بالایی برخوردار بود و توانسته بود چند سال آینده را هم پیشبینی کند.
مادر شهید در ادامه خاطراتش نوشته است:
زمانی که انقلاب شد، پانزده سال بیشتر نداشت. از یک سال قبل، روزهای جمعه که میشد رخت و لباسهایی را که دیگر استفاده نمیکردیم برمیداشت و بهدقت مشغول تعمیر آنها میشد. میگفتم اینها را برای چه میخواهی، میگفت: «مادر، خیلیها هستند که آرزوی داشتن همینها را دارند.»
یک سال بعد انقلاب شد و با شروع جنگ به هر کس که میتوانست متوسل شد تا او را به جبهه ببرند. سه ماه و نیم از جنگ گذشته بود که در هفدهسالگی به تنها آرزویش رسید.
بعد از شهادتش دفتر خاطراتش را پیدا کردیم. پر بود از اسامی کسانی که ما نمیشناختیم. آن وقت بود که فهمیدم محمد از همان سیزده، چهاردهسالگی در محلههای فقیرنشین کلاسهای نهضت سوادآموزی راه انداخته بوده. بهعنوان معلم تدریس میکرد. جمعهها هملباسها را برای شاگردانش میبرد.
در ادامه مادر این شهید والامقام خاطرهای را اینچنین نقل میکند.
یکی از روزهای سرد زمستان بود. آن وقتها بخاریها نفتی بودند. محمد که از مدرسه برگشت، گفتم: «نفت تمام شده.» جانفتی را برداشت و رفت. خیلی دیرکرد. چند ساعتی گذشت. دیدم دستخالی برگشت. لباسهایش از سرتاپا نفتی شده بود. گفتم: «محمد! پس نفت چی شد؟»
گفت: «دیدم مردم صف کشیدند و منتظر نفت هستند. خیلی شلوغ بود. رفتم کمک تا نفت زودتر به دستشان برسد. اما نفت تمام شد و خیلیها دستخالی برگشتند. نفت خودم را به یکی از آنها دادم.»
گفتم: «پس فقط لباسهای نفتی را برایم آوردی.» گفت: «مادر جان آدمهای محتاجتر از ما خیلی زیادند.»
شهید محمد حیاتبخش درد دیگران را درد خود میدانست. درد را میچشید تا باور کند، چگونه ماندن را، چگونه پرگشودن و چگونه رسیدن را. محمد سن و سالی نداشت، اما راز جاودانگی را از سالها پیش از رسیدن به اوج دریافته بود.
لینک مطلب: | http://javaneparsi.ir/News/item/51172 |