این نخبه در ۱۲ سالگی لیسانس گرفت/ قول و قرار دانش‌آموز اردبیلی با رهبر انقلاب چه بود؟

برایتان یک خبر دسته اول داریم از اردبیل. در هفته‌های گذشته مدارس اردبیل و دانش آموزانش با یک دروغ بر سر زبان‌ها افتادند اما حالا شما را دعوت می‌کنیم به حال خوب یکی از مدارس شهر اردبیل؛ مدرسه‌ای که معلمی دارد ۱۲ ساله. مدرسه‌ای که نوجوان‌هایش به برکت وجود نخبه‌ای به نام «امیرهادی بایرامی» پا گذاشتند

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا،

برایتان یک خبر دسته اول داریم از اردبیل. در هفته‌های گذشته مدارس اردبیل و دانش آموزانش با یک دروغ بر سر زبان‌ها افتادند اما حالا شما را دعوت می‌کنیم به حال خوب یکی از مدارس شهر اردبیل؛ مدرسه‌ای که معلمی دارد ۱۲ ساله. مدرسه‌ای که نوجوان‌هایش به برکت وجود نخبه‌ای به نام «امیرهادی بایرامی» پا گذاشتند در یک مسیر آسمانی. امیرهادی در هشت سالگی یک رکورد ملی ثبت کرد و تنها روشندل ایرانی بود که در کودکی حافظ کل قرآن شد. حالا او در ۱۲ سالگی لیسانس دارد، هم دانش آموز است و هم معلم. آن هم معلم درس قرآن. بی مقدمه دعوتتان می‌کنیم به خواندن این گزارش.

در این روزهای پر التهاب، سوغات هم صحبت شدن با این خانواده قرآنی آرامشی کشدار و زیباست. گفت و گوی ما مفصل است اما تا دلتان بخواهد خاطرات شنیدنی دارد. از عهد زن و شوهر جوان با امام رضا (ع) و نذر و نیازشان برای داشتن یک فرزند سالم و صالح تا قهر آنها با امام رضا و معجزه امام رئوف، از خاطره زبان باز کردن امیرهادی و اولین جمله‌ای که به زبان آورد که نه بابا بود و نه مامان تا خاطره دیدار امیرهادی با رهبری و قول و قرار او با رهبر. حسن ختام گزارش ما هم روایتی است از معلم شدن پسر ۱۲ ساله و معجزه شفای سرباز عراقی با نوای ملکوتی قرآن.


خانواده «امیرهادی بایرامی»؛ نخبه قرآنی در حرم امام رضا(ع)

*قرار عاشقی

زندگی خانواده بایرامی از همان ابتدا با امام رضا (ع) گره خورد؛ یک گره ناگسستنی. اگر قصه زندگی‌شان را بشنوید بیشتر دستتان می‌آید که این خانواده اردبیلی با امام رضا (ع) ماجراها داشتند و هنوز هم دارند. «علیرضا بایرامی» اولین فصل کتاب زندگی این اعجوبه قرآنی را ورق می زند؛ «من وهمسرم سهیلا ذاکر ۸/۸/۱۳۸۸ ازدواج کردیم و ماه عسل به مشهد رفتیم. تنها دعاو خواسته‌مان داشتن فرزند صالح و سالم بود. با امام رضا عهد بستیم و گفتیم یا ضامن آهو تو نگاهت را از ما و زندگی‌مان برندار. ما هم بچه‌هایمان را نذر خودت می‌کنیم. اگر بچه‌مان دختر بود نامش می‌شود معصومه و اگر پسر بود نامش می‌شود رضا. از وقتی هم که همسرم باردار شد وقتی از سرکار بر می‌گشتم وضو می‌گرفتیم و با هم یک صفحه قرآن می‌خواندیم. این هم یکی از قول و قرارهایمان در حرم امام رضا (ع) بود.»

*ماجرای یک خواب قبل از به دنیا آمدن فرزند

همان اول کار می‌پرسم شما که گفتید نام پسرتان را رضا می‌گذارید اما حالا که آقا هادی صدایش می‌کنید. ماجرای این تغییر نام هم از زبان پدر ومادر حافظ قرآن شنیدنی است؛ «یک هفته قبل از به دنیا آمدن پسرم دو شب خواب دیدم من و همسرم در بیابانی هستیم. صدای گریه بچه‌ای را می‌شنویم و آن کودک با اشاره از ما می‌خواهد که سمتش برویم. آن کودک در خواب به ما می‌گفت بیایید که من هادی شما هستم. فکرم درگیر این خواب شد و به همسرم گفتم اسم بچه را هادی بگذاریم. مخالفت کرد. گفت قرار ما حمیدرضا بود. خواب را برایش تعریف کردم و قرار شد نام پسرمان هادی باشد. نمی‌دانستیم این کودک دنیای ما را زیر و رو می‌کند.»

 

*از افسردگی تا تصمیم به خودکشی

فکر می‌کردند دنیا به کامشان است وقتی پسربچه‌ای زیبا را در آغوش گرفتند اما شادی پس از به دنیا آمدن نوزاد بور و زیبا خیلی زود تبدیل شد به یک بهت و غم بزرگ؛ غمی که بعداً حکمتش را فهمیدند. ماجرا از زبان «علیرضا بایرامی» بشنوید؛ «وقتی امیر هادی به دنیا آمد خانه ما غرق نور و شادی بود. هادی چهره‌ای معمولی داشت. وقتی به چشمانش نگاه می‌کردیم احساس می‌کردیم ما را می‌بیند و حتی وقتی دو ماهه بود فکر می‌کردم من را از بقیه تشخیص می‌دهد. اما چهارماهگی که هادی را برای چکاب پیش دکتر بردیم، در کمال ناباوری دکتر گفت پسرتان نابینا است، دنیا روی سرمان خراب شد. به تهران آمدیم و هادی را به مطب معروف‌ترین متخصصان چشم پزشکی بردیم تا شاید فرجی شود. هنوز امید داشتیم. حتی یک بار به اتاق عمل هم رفت. پزشکان امید دادند و گفتند ممکن است بینایی یک چشمش را به دست بیاورد، اما آب پاکی را وقتی به دستمان ریختند که دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و گفت اصلاً شبکیه چشمان پسر شما تشکیل نشده است. گفت خودتان و بچه‌تان را اذیت نکنید.

ما در بدترین شرایط روحی قرار گرفتیم. شاید اصلاً حالا درست نباشد که اینها را بگویم اما ابایی نداریم. اتفاقاً باید بگوییم که شاید کسانی که خواننده این گزارش شما باشند دستشان بیایند که چطور خدا در اوج ناامیدی و اندوه، نور می‌تاباند به زندگی آدم‌ها. من و همسرم آنقدر در شرایط روحی بدی قرار داشتیم که حتی یک زمانی تصمیم به خودکشی گرفتیم. خجالت می‌کشم که بگویم اما حتی به مرحله اقدام به خودکشی هم رسیدیم. یک بار همسرم قرص خورد و من متوجه شدم و به بیمارستان بردمش.»

* غذا خوردن پسر یک ساله با  صوت قرآن استاد منشاوی

 هر چه پیش می‌رویم ماجرای این خانواده قرآنی شنیدنی‌تر می‌شود. زن و شوهر با دلی پر از غصه و کودکی نابینا در آغوش به مشهد رفتند برای گلایه؛ «رفتیم مشهد تا شاید کمی دلمان سبک شود. من و همسرم و هادی روبه روی حرم ایستادیم و فقط سیل اشک بود که از چشمانمان سرازیر بود. گفتم ای امام رضا (ع) ما این همه به شما و کرمتان دل بستیم، این همه دعا، این همه قول و قرار. آخرش اینطوری مهمان نوازی کردید؟ گلایه‌هایمان را گفتیم و یک دل سیر گریه کردیم. سوغات آن سفر برای من و همسرم یک آرامش عمیق بود.

ما هنوز ناامید نشده بودیم و هادی را از این دکتر به آن دکتر می‌بردیم. پسرم در یک سالگی به شدت لاغر و ضعیف شده بود و کار به جایی رسید که یک مشکل اساسی به مشکلاتمان اضافه شد و هادی اصلاً غذا نمی‌خورد. اینکه می گویم اصلاً غذا نمی‌خورد اغراق نیست. حتی شیر را هم به سختی می‌خورد. از شدت ضعف گاهی چشمانش سفیدی می‌رفت. نابینا بودن پسرمان یک طرف، دیگر تحمل این مشکلات را نداشتیم. هر کاری که فکرش را بکنید انجام دادیم، اسباب بازی می‌خریدیم، بیرون می‌بردیمش. اما هادی غذا نمی‌خورد که نمی‌خورد. یک روز سرکار بودم و خانمم به گوشی من زنگ زد. با خوشحالی گفت هادی غذا خورد. این را گفت و گوشی را قطع کرد. آنقدر در این مدت به ما فشار وارد شده بود که خبرغذا خوردن پسرم روز من را ساخت و حالم را خوب کرد. به خانه که برگشتم از همسرم پرسیدم چطور شد که هادی غذا خورد؟ خانمم با گریه گفت تلویزیون روشن بود، قبل از اذان بود که قرآن پخش می‌شد. هادی نشست جلوی تلویزیون. همان موقع بهش غذا دادم و خورد. گفتم خیالبافی نکن خانم! حالا اتفاقی غذاخوردنش با پخش قرآن از تلویزیون یکی شده. گفت نه. خیالبافی نیست. من بعدازظهر هم از رادیو قرآن را روشن کردم و دوباره بهش غذا دادم و این بار هم خورد.»

فصل قرآنی زندگی خانواده بایرامی از همین جا شروع شد. از وقتی صوت قرآن شد آرام بخش پسر بچه یک ساله؛ «من یک سی دی قرآن استاد منشاوی تهیه کردم و روی فلش ریختم. آن موقع موبایل‌ها مثل حالا نبودکه هر اپلیکیشنی که بخواهی را سریع نصب کنی. این فلش و سی دی همیشه همراه ما بود. خانه مادربزرگ، پدربزرگ، خاله، عمو، هر جا می‌رفتیم وقت غذاخوردن امیرهادی باید برایش قرآن می‌گذاشتیم.»

 

*اولین کلمه امیرهادی بعد از زبان باز کردن چه بود؟

هر چه می‌گذریم سرگذشت زندگی این اعجوبه قرآنی شنیدنی‌تر می‌شود. همه بچه‌ها اولین کلمه‌ای که بعد از زبان باز کردن می گویند، یا بابا هست یا مامان یا مثلاً دد... اما فکر می‌کنید اولین کلمه‌ای که هادی گفت چه بود؟ پدرش می‌گوید، هادی وقتی زبان باز کرد اولین جمله‌اش این بود؛ » حی علی خیرالعمل». ما بهت زده این بچه را نگاه می‌کردیم. هادی به بهانه غذا خوردن با قرآن مأنوس شده بود و آنقدر تلاوت سوره‌های مختلف را شنیده بود که بعضی سوره‌ها را از حفظ بود. مثلاً وقتی مادرش می‌گفت «الحمدالله رب العالمین»، هادی می‌گفت «الرحمن الرحیم». مادرش که دید هم استعداد دارد و هم علاقه، ذره ذره سوره‌های کوچک قرآن را به هادی یاد می‌داد. همان موقع بود که فهمیدیم این بچه چقدر استعداد و چقدر علاقه دارد در حفظ قرآن. راست می گویند که هر چیزی یک حکمتی دارد. ما به امام رضا (ع) گله کردیم که این همه در حرمت دعا و نذر و نیاز کردیم. پس چرا بچه ما نابینا شد. نمی‌دانستیم خدا اگر یک نعمت را از ما گرفته خیل عظیمی از نور و برکت و نعمت را با هادی روانه زندگی‌مان کرده است.

هادی سه سال و نیمه بود که با مادرش او را به دارلقرآن استان بردیم. شرایط امیرهادی را که دیدند و وقتی فهمیدند نابینا هست گفتند این بچه شرایط حفظ قرآن را ندارد و پسرم را ثبت نام نکردند. آن موقع چشمان هادی کمی از حالت طبیعی بچه‌های معمولی خارج شده بود. به ما گفتند بچه‌های دیگر می‌ترسند و خلاصه آن روز من و همسرم دلمان خیلی شکست.

ما نمی‌توانستیم استعداد و علاقه پسرم به قرآن را نادیده بگیریم برای همین وقتی گفتند امکان ثبت نامش وجود ندارد تصمیم گرفتیم خودمان در خانه، قرآن را با امیرهادی کار کنیم. آن موقع خیلی‌ها به ما زخم زبان زدند. می‌گفتند این بچه نابینا هست اذیتش نکنید. اما اذیتی در کار نبود. اگر یک روزی مادر امیرهادی باهاش قرآن کارنمی کرد گریه می‌کرد و می‌گفت برام قرآن بخوان.»

*وقتی امیرهادی ۸ ساله رکورددار ایران شد

مادرش بی خیال همه حرف و حدیث‌ها آموزش سه جزء قرآن را با امیرهادی شروع کرد. بعد از پایان هر جزء از او امتحان می‌گرفتند. بعد از حفظ سه جزء او را به سازمان تبلیغات اسلامی استان بردند و درخواسن کردند که از پسرشان امتحان بگیرند. بقیه ماجرا را از زبان پدر هادی بشنوید؛ «آن زمان رییس سازمان وقتی قرآن خواندن امیرهادی را در چهارسالگی دید و متوجه شدکه نابینا هست، به یکی از اساتید گفت هر چه شاگرد داری رها کن و بچسب به این بچه. اینطوری شد که امیرهادی با تلاش خودش و پیگیری‌های استادش در پنج سالگی حافظ ۵ جزء قرآن شد. از آن زمان تا امروز قرآن عضو جدایی ناپذیر زندگی ما شده است. پسرم در ۷ سالگی ۲۰ جزء قرآن را حفظ کرد. در همین سال بود که دخترم به دنیا آمد و ما فهمیدیم که او هم مثل هادی مشکل بینایی دارد و علاوه بر آن مبتلا به اوتیسم هم هست. زندگی ما بعد از به دنیا آمدن دخترم دوباره بهم ریخت. اما ما حکمت خدا را در امیرهادی می‌دیدیم و همین هم آراممان می‌کرد. امیرهادی در ۸ سالگی حافظ کل قرآن شد و نه فقط افتخار ما که افتخار کل استان اردبیل شد. او اولین روشندل خردسال حافظ کل قرآن در ایران بود.»

*قول کودک نابینای حافظ قرآن به رهبری چه بود؟

نام این کودک اردبیلی نقل همه محافل قرآنی شد. حفظ کل قرآن در ۸ سالگی یک پسر نابینا آنقدر افتخار بزرگی بود که پای امیرهادی و خانواده‌اش را به بیت رهبری و دیدار با رهبر معظم انقلاب بازکرد. روز دیدار دل تو دل پسراردبیلی نبود. از پدرش می‌پرسیم در این دیدار چه گذشت؟ پدر از لبخندهای رهبری و بوسه‌اش بر پیشانی امیرهادی می‌گوید و از قولی که پسرش در محضر رهبری داده و خیلی زود به آن عمل کرد. مشتاقیم بدانیم قول امیرهادی به رهبری چه بود؟ پدرش می‌گوید: «آقا به پسرم گفتند قول بده که به مفاهیم قرآنی هم تأمل داشته باشی. امیرهادی همان جا به رهبر قول داد که دوره آموزش مفاهیم قرآنی را هم شروع کند.»

*لیسانسه کوچک

دست پر مهر رهبری و کلام پر از نورایشان طوری بر دل کودک روشندل اردبیلی نشست که از پس از پایان آن دیدار، دوره آموزش مفاهیم قرآنی را که دوره‌ای سنگین است آغاز کرد. این دوره مفصل، شامل ۷ جلد کتاب است و هر جلد آن ۳۵۰ صفحه. علیرضا بایرامی می‌گوید: «امیرهادی در کنار درس خواندن در این کلاس‌ها هم شرکت می‌کرد و روزی چند ساعت در تفسیر قرآن دقیق می‌شد. دی ماه سال قبل بود که یک افتخار دیگر به کارنامه پسر روشندل اردبیلی اضافه شد و لیسانس علوم قرآنی را به دست آورد. حالا امیرهادی نه تنها حافظ قرآن، بلکه مسلط به تمام مفاهیم قرآنی و معنی تک تک آیات قرآن است.»

 

*نسخه برادر حافظ قرآن برای بی تابی دختر مبتلا به اوتیسم/چرا وقتی امیرهادی نماز می‌خواند چراغ‌ها را خاموش می‌کنیم؟

زندگی پسر نابینایی که حافظ کل قرآن است چطور می‌گذرد؟ اصلاً این حافظ کل قرآن بودن روزمره‌های امیرهادی را به چه سمت و سویی برده است؟ این سؤالات را از پدر امیرهادی می‌پرسیم و او روزمره‌های حافظ کل قرآن را روی دایره می‌ریزد؛ «یک زندگی معمولی ولی مأنوس با آیه آیه‌های قرآن. اگر بچه‌های دیگر روزی سه ساعت بازی کنند امیرهادی روزی ۴ ساعت بازی می‌کند. اما حتماً هر روز سه ساعت قرآن می‌خواند. نه اینکه ما بگوییم. خودش دوست دارد. حتی رفتن به میهمانی را طوری تنظیم می‌کند که به قرآن خواندنش لطمه‌ای وارد نکند. امیرهادی چشم و چراغ خانه ماست. وقتی که نماز می‌خواند من و مادرش همه چراغ‌های خانه را خاموش می‌کنیم، انگار خانه‌مان پر از نور می‌شود. خواهر امیرهادی مبتلا به نوع خفیف اوتیسم است. البته بگذریم که با همین بیماری حافظ چند جزء قرآن است. وقتی دخترم بی تاب می‌شود امیرهادی یا خودش برای خواهرش قرآن می‌خواند یا به من می‌گوید که آیه‌های خاصی از قرآن را برای آرامش خواهرش بخوانم.»

 

*دانش آموزی که معلم است

زنگ قرآن مدرسه برای دانش آموزان با حضور هم کلاسی که حافظ کل قران است و لیسانس علوم قرآنی دارد چطور می‌گذرد؟ این بخش خاطرات این خانواده قرآنی شنیدن دارد وقتی پدر امیرهادی از معلم شدن پسر ۱۲ ساله‌شان می‌گوید: «امیرهادی الان در پایه ششم درس می‌خواند. زنگ قرآن مدرسه با حضور او تبدیل شده به یکی از شیرین‌ترین زنگ‌های کلاس قرآن، اصلاً سال قبل قرآن پایه چهارم و پنجم را امیرهادی تدریس می‌کرد و امسال هم همین طور. این از علاقه‌ای بود که هم کلاسی‌ها به او نشان می‌دادند و مسئولان مدرسه هم این علاقه را غنیمت شمردند. اوایل اینطور بود که در زنگ قرآن معلم از امیرهادی می‌خواست برای بچه‌ها قرآن بخواند. هر کدام از بچه‌ها یک آیه از یک سوره قرآن را می‌خواندند و امیرهادی بقیه آیه‌ها را از حفظ می‌خواند. بچه‌ها تعجب می‌کردند و خوششان می‌آمد. زنگ قرآن با حضور او تبدیل شده بود به یک زنگ مفرح. همه بچه‌ها دنبال این بودند که امیرهادی به کلاس آنها برود و باهاشان بازی قرآنی انجام دهد. پسرم هم از این فرصت استفاده کرده و این بازی قرآنی را تبدیل به مسابقه حفظ قرآن در کلاسشان کرده است. کار به جایی رسیده بود که مادر بعضی از دانش آموزان به مدرسه می‌آمدند تا در کلاس قرآن امیرهادی شرکت کنند. امیرهادی الان کلی شاگرد دارد. یکی از شاگردان زرنگ کلاس قرآن او، دختر عمویش است که با کمک امیرهادی حافظ ۲۲ جزء قرآن شده است.

 

*ماجرای تلاوت قرآن و شفای سرباز عراقی در سامرا

آن روز که دکتر آب پاکی را ریخت روی دست پدر و مادر امیرهادی و گفت پسرشما تا آخر عمر نابینا است، زوج جوان بچه به بغل رفتند حرم امام رضا (ع) به گلایه که آقا این بود جواب این همه نذر و نیاز و دعا ...؟ سوغات آن سفر آرامشی بود که امام رئوف به دل پدر و مادر ناامید انداخت. ۱۱ سال از آن روز گذشت تا اینکه پدر و مادر پسر نابینا معجزه را درحرم نورانی پدرشان امام کاظم (ع) یک بار دیگر به چشم دیدند. اما این بار نوای ملکوتی امیرهادی؛ پسرنابینایشان معجزه زندگی یک سرباز عراقی شد. روایت شفا گرفتن سرباز عراقی در سامرا از زبان علیرضا بایرامی حسن ختام این گفت و گوی شیرین قرآنی است؛ «سفر خانوادگی به کربلا، هدیه مسئولان استان به خانواده ما بود. ما راهی کربلا شدیم و قرار شد به سامرا هم برویم. روزی که به سامرا رفتیم یک سرباز عراقی را دیدیم که نشسته بود در حرم، رییس دارلقرآن عراق در سامرا همراه بود و گفت این بنده خدا در اثر یک اتفاق و شوکی که بهش وارد شده، زبانش بند آمده است و لال شده. حالا چند روزی هست که او را به حرم می‌آورند برای شفا. آن روز در حرم به امیرهادی گفتند برایش قرآن بخوان. امیرهادی روبه روی سرباز عراقی نشست و با صدای بلند شروع کرد به تلاوت سوره انسان و جن. هنوز تلاوت امیرهادی تمام نشده بود که خدا معجزه را در صدای پسرم قرار داد و سرباز عراقی زبان باز کرد و با گریه گفت اقرا کلام الله.... در حرم غوغایی به پا شد. می‌خواستم از آن لحظه‌ها فیلم بگیرم اما آنقدر دستم می‌لرزید که نمی‌توانستم موبایل را دستم بگیرم. همه زائران دور امیرهادی و آن سرباز شفا گرفته حلقه زدند و خاطره آن روز تا مدت‌ها نقل همه محافل قرآنی بود.»



انتهای پیام/


http://javaneparsi.ir/37769
اخبار مرتبط

نظرات شما