۲۴ ساله بودم که به همراه خانواده ام به یکی از شهرهای بندری جنوب کشور سفر کردیم. آن روز بساط ناهار و کباب ماهی را کنار ساحل پهن کرده بودیم و از زیبایی های طبیعت لذت می بردیم که ناگهان فریادهای یک خانواده توجهم را جلب کرد. وقتی به نگاهشان چشم دوختم نوجوانی را دیدم که در آستانه غرق شدن بود. او داخل آب دریا دست و پا می زد و خانواده اش فقط جیغ می کشیدند.
من که دوره تخصصی نجات غریق را دیده بودم بی محابا دل به دریا زدم و پیکر نیمه جان آن نوجوان را شناکنان به ساحل کشاندم. چند دقیقه بعد با انجام عملیات احیا و کمک های امدادی، آن نوجوان از مرگ نجات یافت و این گونه آشنایی من با خانواده «بهارک» آغاز شد.
او دختری حدود ۱۸ ساله بود و برای نجات دادن برادرش مدام از من تشکر می کرد. آرام آرام رفت و آمدهای خانوادگی ما با آن خانواده شیرازی جدی تر شد تا جایی که تصمیم به ازدواج با «بهارک» گرفتم. خانواده او هم از این ازدواج بسیار خوشحال بودند چرا که از سویی مرا ناجی پسرشان می دانستند واز طرف دیگر هم «بهارک» آرزوی زندگی در جوار مرقد مطهر امام رضا(ع) را داشت.
خیلی زود بهارک از خانواده اش خداحافظی کرد و زندگی مشترک ما در مشهد آغاز شد. با وجود این هرازچند گاهی همسرم را به شیراز می بردم تا کمتر احساس دلتنگی کند. اگرچه تفاوت فرهنگی بین دو خانواده یکی از مشکلات زندگی ما بود اما همواره سعی می کردیم این اختلاف را به حداقل برسانیم. با وجود این همسرم از همان سال های آغازین زندگی مشترک مرا مردی بی مهر و عاطفه می خواند که هیچ توجهی به او و فرزندانش ندارد! من هم به جای حل مشکل و تامل درباره حرف های بهارک، با او لجبازی می کردم تا به خیال خودم اقتدار و غرور مردانه ام را حفظ کنم.
۱۵ سال از زندگی مشترکمان می گذشت و این اختلافات کوچک هر سال عمیق تر و به کینه هایی بزرگ تبدیل می شد تا جایی که در سال های گذشته با هر بهانه ای به درگیری و مشاجره در حضور فرزندانمان می پرداختیم. در این میان دختر ۱۴ ساله ام گریه کنان به اتاقش پناه می برد و در تنهایی خودش فرو می رفت. من هم به جای گفت وگو با همسرم همواره او را تهدید می کردم که چنین و چنان می کنم.
وقتی از سر کار به منزل بازمی گشتم تماشای تلویزیون را به گفت وگو با همسرم ترجیح می دادم یا با گشت و گذار در فضای مجازی خودم را با تلفن همراهم سرگرم می کردم. کار ما به جایی رسید که «بهارک» نیز مرا تهدید به خیانت کرد. من که از شنیدن این حرف تا سر حد جنون عصبانی شده بودم او را به شدت کتک زدم و هر چیزی دم دستم آمد شکستم. در این وضعیت فهمیدم که دخترم نیز با پسر غریبه ای ارتباط دارد و به گفته مربیانش دچار افت تحصیلی شدیدی شده است.
با آن که از نظر مالی هیچ دغدغه ای ندارم اما رنگ خوشبختی را هم ندیده ام. ۱۵ سال است که جمله «بهارک عزیزم دوستت دارم» در سینه ام حبس شده است اما هیچ گاه غرورم اجازه نداد احساساتم را ابراز کنم.
با یک غرور کاذب تصور می کردم همسرم با این جمله پررو می شود در حالی که او تشنه شنیدن همین جمله بود. حالا بازنده مسابقه دوست داشتن هستم و زندگی ام در آستانه فروپاشی است.
اکنون نیز با شکایت همسرم مبنی بر کتک کاری، تهدید و فحاشی به کلانتری احضار شده ام و می دانم که دیگر چیزی برای باختن ندارم.
لینک مطلب: | http://javaneparsi.ir/News/item/10516 |