احد دوست ما بود... از قبیلهی ما بود... دغدغههایمان یکی بود... همدغدغه بودیم...شاید تعبیر نامأنوسی باشد... گیجم هنوز از خبری که مثل آواری ناگهان فرود آمده است بر سرم... بر سرمان... بر سر همهی همقبیلهایها... ما از یک قبیلهایم... از قبیلهی قلم... از قبیلهای هستیم که قلممان برای دغدغههایمان روی کاغذ سُر خورده است... از وقتی نوشتیم جز از برای نگرانیهایمان ننوشتیم... و احد هم یکی از ما بود...
نگران زنی بود که شوهر جوانش را در جنگ از دست داده است... نگرانِ نگرانیهای آن زن بود... که یکوقت حرفش در هیاهوی زمانه گموگور نشود... نگران سرنوشت بچههایی بود که در قنداقه یتیم شده بودند... خیال مادران جوان از دست داده دست از سرش بر نمیداشت... نگران گم شدن تاریخِ مظلومان و ستمدیدگانی بود که از آغاز نهضت به ندای امام لبیک گفتند... و نگران همقبیلهایهاش بود که نوشتهها و آثارشان منتشر شود و خاک نخورد... احد نگران بود... دغدغهمند بود... از وقتی که میشناختیمش... بر مدار همین نگرانیها و دغدغهها چرخید و چرخید تا از نفس افتاد... تا قلبش ایستاد... احد دوست ما بود... نجیب بود... بیهیاهو و بیسروصدا بود... اهل گلایه نبود... به کاری که میکرد... به دغدغههایش از عمق جان باور داشت... احد رفت... رفت در حالی که به خودش بدهکار نبود... به دل پاکش بدهکار نبود... به دلی که عاشقانه تپید... به خودش بدهکار نرفت چرا که خودش را بدهکار میدانست... بدهکار آنانی که تا پای جان بر سر آرمانشان ایستادند... و احد خود یکی از همانها بود... دریغا و دردا که هنوز وقت کوچش نبود اما...
لینک مطلب: | http://javaneparsi.ir/News/item/14564 |