در ادامه این مطلب میخواهیم شما را با بهترین فیلمهای تاریخ سینما در مورد سرگردانی در طبیعت وحشی و تلاش برای بقا آشنا کنیم که در آنها طبیعت خود به یک فاکتور تصمیم گیرنده در سرنوشت شخصیتها تبدیل میشود و تمامی ویژگیهای ترسناک و بیرحم شخصیتهای منفی را داراست.
۱۰- The Edge
دوران حرفهای لی تاماهوری دوران چندان قابل اعتنایی نبود و پس از درام منسجم Once Were Warriors، او را بیشتر به خاطر فیلمهای اکشن بی منطقی مانند Die Another Day و Next میشناسند. فیلم The Edge، اما متفاوت از دیگر فیلمهای اوست و بخش زیادی از این موفقیت را مرهون سناریو دیوید ممت و بازیگران ستاره فیلم، آنتونی هاپکینز و الک بالدوین، است. در این فیلم هاپکینز نقش چارلز مورس را بازی میکند، میلیاردی با حافظه قوی که همراه با دوست عکاسش باب گرین (بالدوین) و همسر مورس برای گرفتن عکس به آلاسکا میروند. وقتی هواپیمای آنها در دل طبیعت وحشی سقوط میکند، آنها خود را نه تنها در مبارزه با عناصر طبیعی بلکه یک خرس گریزلی آدمخوار و البته یکدیگر میبینند. اگر چه دیالوگ ممت در این فیلم در بهترین جایگاه خود نیست، اما The Edge را باید فیلمی منسجم و سرگرم کننده با داستانی جمع و جور دانست که بسیار یادآور سینمای هالیوود دهه ۱۹۷۰ و بررسی موضوعاتی مانند مردانگی، خیانت و عدالت است.
۹- ۱۲۷ Hours
اگر از طرفداران جیمز فرانکو نیستید بهتر است از فیلم ۱۲۷ Hours دور بمانید، زیرا او تقریباً تنها شخصیتی است که در تمام طول فیلم در قاب تصویر خواهید دید. این فیلم که بر اساس داستانی واقعی و به کارگردانی دنی بویل ساخته شده، روایت منسجم و خلاصه ماجرای آرون رالستون با کمی خلاقیت است. رالستون یک کوهنورد شیفته طبیعت و فعالیتهای ورزشی در فضای باز است که میخواهد یک روز را به دره نوردی بپردازند. در میانه راه رالستون سقوط کرده و به درون یک دره میافتد، در حالی که یک صخره بزرگ روی دستش افتاده و او را گرفتار کرده است. او که در مییابد هیچ کس صدای درخواست کمکش را نمیشنود روزهای متوالی انتظار کمک را میکشد و در نهایت میپذیرد که برای زنده ماندن باید بهایی سنگین بپردازد. بویل به خوبی توانسته فضای تنگ و ناخوشایند اطراف رالستون در آن گرفتاری شکنجه وار را به تصویر کشیده و فیلمبرداری خلاقانهای انجام دهد. فرانکو با یک بازی ساده، اما ظریف توانسته توازن را برقرار کرده و سکانس پایانی و کلوزآپ بریدن دست نیز چیزی است که باید دید.
۸- Into The Wild
این فیلم که باز بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده در مورد مرد جوانی است که از دنیای متمدن فرار میکند، فیلمی ساخته شان پن که بسیار پرهزینهتر از فیلم ۱۲۷ Hours است. فیلم Into The Wild داستان کریستوفر مک کندلس (امیل هیرش) را در سفرش به آلاسکا دنبال میکند. اگر چه برای بسیاری از جوانان فارغ التحصیل آمریکایی یکسال خوشگذرانی پیش از گرفتار شدن در مشکلات بزرگسالی غیرمعمول نیست، اما مک کندلس تصمیم میگیرد کمی زیاده روی کند. بدین منظور وی تمام کارتهای اعتباری اش را شکسته، از ایالتی به ایالت دیگر سفر کرده و در نهایت به طور کلی تمدن را پشت سر میگذارد و به درون طبیعت وحشی آلاسکا میرود.
اینجاست که وی در مییابد طبیعت نیز میتواند به اندازه مردم خشن و بیرحم باشد، اما وقتی میخواهد بازگردد در مییابد که رودخانه آرامی که پشت سر گذاشته به یک رود خروشان تبدیل شده و بدین ترتیب در دل طبیعت وحشی گرفتار میشود. شان پن از قبل نیز نشان داده بود که کارگردانی با چشمهای تیزبین نسبت به ترکیبات زیباست و پیشینه بازیگری اش نیز گرفتن بازیهای خوب از بازیگران فیلمش را تضمین میکند. Into the Wild نیز از این قاعده مستثنی نیست و میتوان آن را مدیتیشنی جذاب و پرمعنا در باب امید و سرخوردگی دانست که هم سرگرم کننده و هم دردناک است.
۷- The Grey
در آلاسکا میمانیم. The Grey تماماً هنرنمایی و تصویرسازی مشقتهای لیام نیسن است، تریلری تاریک که شخصیت مردانه و سرسخت نیسن بار دیگر در بوته آزمایش قرار میگیرد. او در این فیلم نقش جان اوتوی را بازی میکند، یک کارگر بخش حفاری نفت که بعد از سقوط هواپیمایشان، خود را در طبیعت وحشی آلاسکا همراه تعدادی از همکارانش گرفتار مییابد. در این میان سر و کله گروهی گرگ گرسنه پیدا میشود که مصمم هستند اوتوی و همراهانش را برای شام بخورند. فضای داستان همان فرمول همیشگی تلاش برای بقاست و در حالی که هیچ یک از کلیشههای ژانر را نمیشکند، اما در باب تنش و اکشن باکیفیت ظاهر میشود. نیسن در چنین نقشهایی مهارت دارد و تماشای او که در مواجهه با هر مشکلی راه حلی در چنته دارد خوشایند است.
جو کارناهان کارگردانی است که کمتر به خاطر ظرافت فیلم هایش شناخته میشود، اما ظرافت چیزی نیست که The Grey به دنبال آن است، جایی که حیات وحش بیرحم به خوبی به تصویر کشیده شده است. همانند دیگر فیلمهای این ژانر، The Grey نیز جوی مردانه داشته و ماهیت مردانگی به سختترین شکل ممکن مورد امتحان قرار میگیرد. در زیر ظاهر نهیلیستی داستان نیز یک شالوده عرفانی قرار دارد که رویارویی انسان با نهایت چالش هایش را به تصویر میکشد.
۶- Alive
علیرغم اینکه فیلم Alive بر همان اساس تلاش برای بقای انسان در محیط بیرحم به دنبال سقوط هواپیماست، اما شباهت هایش با The Grey در همینجا به پایان میرسد. این فیلم بر اساس یک داستان واقعی دیگر ساخته شده و داستان تیم راگبی اروگوئه را روایت میکند که بعد از سقوط هواپیمایشان در اکتبر ۱۹۷۲ در کوهستانهای آند گرفتار شدند، ماجرایی که آنها را به سمت همنوع خواری برای بقا سوق داد. فرانک مارشال، کارگردان، این فیلم را بر اساس کتابی نوشته پیرس پل رید به همین نام ساخته و تصمیم گرفته بر اعمال قهرمانانه شخصیتها و نه فضای عرفانی که در سکانسهای ابتدایی و در متن اصلی کتاب وجود دارد تاکید نماید.
با توجه به ماجرای ترسناک و خشن داستان، Alive فیلمی حساس و دارای مرزهای خاص است که نمیخواهد گرفتاریهای این مردان را احساساتی جلوه دهد و در حالی که نمیتوان آن را یک شاهکار دانست، اما مارشال درماندگی که بیش از دو ماه شخصیتهای فیلم را درگیر خود کرده بود به خوبی به تصویر کشیده است. فیلمبرداری فیلم را باید یکی از نقاط قوت اصلی آن دانست. سکانس ابتدایی سقوط هواپیما نیز یک سکانس بسیار خارق العاده است، سکانس به شدت هیجان انگیز و دلهره آور که نشان میدهد مارشال چیزهایی در مورد تنش در دوران همکاری اش با استیون اسپیلبرگ آموخته است.
۵- The Way Back
وقتی در ابتدای فیلمی نوشته میشود «بر اساس داستانی واقعی»، باید این موضوع را با دیده تردید نگریست، زیرا فیلمسازان دیدگاهی لیبرال به واژه «واقعی» دارند. همچنین آنها مجبورند داستان را سینمایی و متناسب با ساختار روایی معمول فیلمهای مهیج و پرتنش روایت کنند. در مورد فیلم The Way Back، اعتبار منبع اصلی که فیلم از روی آن ساخته شده نیز بارها به چالش کشیده شده است. فیلم پیتر ویر که تا حدودی بر اساس کتاب The Long Walk نوشته ساوومیر راویژ ساخته شده با سکانسی از یکی از کمپهای کار اجباری شوروی در سیبری آغاز میشود، منطقهای وسیع در شمال روسیه که یکی از غیرقابل سکونتترین نقاط کره زمین به شمار میآید. یک اسیر جنگی لهستانی به نام یانوژ ویژچک (جیم استرجس) همراه با سه زندانی دیگر، از جمله یک مهندس آمریکایی (اد هریس)، یک بازیگر (مارک استرانگ) و یک جانی روسی بدذات (کالین فارل) از زندان فرار میکنند.
اینکه بگوییم سفر آنها طولانی و دشوار است روایتی ساده انگارانه از چیزی است که انتظار آنها را میکشد. با یک فیلمبرداری بی نقص از راسل لوید که سکانسهای فیلم را از کوهستانهای یخ زده سیبری تا صحرای گوبی به زیبایی به تصویر میکشد، The Way Back داستان بقا را با یک شالوده سیاسی حساب شده ترکیب میکند. اگر چه این فیلم را نمیتوان بهترین فیلم ویر دانست، اما شخصیت سازی قوی و بازیهای خوب ستارگان از نقاط قوت فیلم است که به آن جایگاهش در این فهرست را بخشیده است.
۴- Far North
همانطور که عنوان فیلم نشان میدهد، فیلم Far North حتی بیشتر از The Way Back شخصیتها را به دل طبیعت وحشی میبرد، در قلب تندرای قطب شمال و در دورترین فاصله از تمدن بشری. این فیلم همچنین ما را به یک قلمرو فرهنگی متفاوت میبرد و داستان را حول شخصیت اصلی زنی شکل میدهد که تحت تاثیر پیشگوییهای شمنی قرار دارد. میشله یئو در فیلم نقش سایوا را بازی میکند که همراه با یک زن جوانتر به نام آنجا سعی میکند در طبیعت یخ زده زندگی کرده و همزمان خود را از دید سربازهای شوروی دور نگه دارد. بعد از اینکه از دستگیر شدن میگریزند، این دو به سمت شمال پیش رفته جایی که امیدوارند در امان باشند، اما با یک مرد زخمی به نام لوکی (شان بین) مواجه میشوند.
بعد از شکل گیری رابطهای بین آنجا و لوکی، این دو تصمیم میگیرند به تمدن بازگشته و خانواده تشکیل دهند. اما حسادت سالوا حوادثی را رقم میزند که تنها باید شاهد آنها باشید تا درکشان کنید. شوربختانه فیلم Far North در داخل و بیرون از سینماها مورد بی مهری قرار گرفت، اما میتوان آن را فیلمی بدون تاریخ مصرف ندانست که تنها حضور سربازان شوروی و یک بی سیم ساده میتواند نشانگر فضای قرن بیستمی فیلم باشد. همچنین این فیلم یکی از شوکه کنندهترین و غیرمنتظرهترین پایان بندیهای تاریخ سینما را دارد که معنایی تازه به موضوع پیچیده رابطه جنسی و مرگ میبخشد.
۳- Valhalla Rising
نیکلاس ویندینگ رفن کارگردانی است که، چه خوب و چه بد، اغلب مفهوم مردانگی را مورد بررسی قرار داده، فیلم هایش را پر از شخصیتهای قهرمان و ضدقهرمانی میکند و علاقه زیادی به تصویرسازی تمرد از قانون دارد. با Valhalla Rising، وی مفهوم خود از مردانگی را به قلمرویی تازه میبرد و داستان خود را در فضایی روایت میکند که قانونی وجود ندارد. مدس میکلسن در این فیلم نقش یک چشم را بازی میکند، یک قهرمان شمالی که همراه با پسری بی نام در حال سفر است تا اینکه به گروهی از صلیبیون مسیحی میپیوندد که در تلاش برای رسیدن به سرزمین مقدس هستند.
فیلم که در قالب شش بخش روایت میشود با هدف بررسی افسانهها ساخته شده و تا حدودی نیز در این کار موفق میشود، در حالی که تصویرسازی عمداً مبهم کارگردان و محتوای سمبلیک فیلم آن را از فضای تاریخی داستان دور میکند. میکلسن که قبلاً نیز همکاریهای خوبی با رفن داشته، با بازی کم دیالوگ خود توانسته به خوبی بار سنگین فیلم را به دوش بکشد و حضور خود در فضای کوهستانی غالب فیلم را همواره یادآور شود. همچنین Valhalla Rising لحظاتی از خشونت و بیرحمی تقریباً شاعرانهای دارد که انگار کارگردان میخواسته احساسات زیبایی شناختی ترنس مالیک را با رویه کارگردانی ورنر هرتسوگ ترکیب کند.
۲- Walkabout
برخلاف فیلم قبلی، نیکلاس روگ در فیلم بی نقص خود با نام Walkabout در سال ۱۹۷۱ توانسته آن تصویر شفافی که در ذهن داشته به تصویر بکشد. روگ که قبل از ورود به عرصه کارگردانی خود یک فیملبردار شناخته شده بود، استعداد بی نظیر خود در ساخت فیلمهای غنی، نمادین و چندلایه را نشان میدهد که به سنت او در دوران فیلمسازی اش تبدیل شده بود. او که از قبل با فیلم هنرمندانه و خلاقانه خود، Performance، مخاطبان سینما و منتقدان را به وجود آورده بود، در فیلم Walkabout به سراغ طبیعت استرالیا رفته و داستان دو دانش آموز را روایت میکند که در بیابان گرفتار میشوند.
در این فیلم جنی آگوتر و لوک روگ در نقش خواهر و برادری ظاهر میشوند که درگیری شان با پدرشان به یک تجربه هولناک تبدیل میشود در میانه راه یک پسربچه بومی به کمکشان آمده و راه و روش زنده ماندن در بیابان خشک را به آنها میآموزد. فراتر از یک داستان ساده در مورد بقا در محیط خشن، این فیلم دارای ساختاری مینیمالیستی بوده و موضوعات متعددی را مورد بحث قرار میدهد با میزانسن بسیار دقیق که از تصاویر زیبا و قوی برای کنار هم قرار دادن تمها و ایدهها با یک کیفیت بی نظیر استفاده میکند.
۱- Aguirre, The Wrath Of God
اگر قرار بود فیلمی را نام ببرید که مشقتها و رنجهای تولید آن در نتیجه پایانی قابل مشاهده باشد، اولین فیلمی که نام آن به ذهن خطور میکرد فیلم Apocalypse Now بود. یک فیلم دیگر که داستان آن در جنگل رخ میدهد، اشتراکات بصری و شماتیک با اثر حماسی-جنگی فرانسیس فورد کوپولا داشته و ساخت آن با مصائب بسیار همراه بود، شاهکار ورنر هرتسوگ با نام Aguirre, The Wrath of God است. بدنبال فتح تمدن اینکا، گروهی از فاتحان اسپانیایی به رهبری لوپ دو آگیره از دل جنگلی انبوه به جستجوی شهر افسانهای طلا، الدورادو، میروند. کلاوس کینسکی قهرمان همیشگی فیلمهای هرتسوگ، اما اینجا نیز شخصیت کج خلق پشت دوربین را در خدمت شخصیت آگیره به کار میگیرد.
بدین ترتیب این فیلم را باید به یک اندازه فیلم هرتسوگ و کینسکی دانست، زیرا وی حضوری در برابر دوربین دارد که در تاریخ سینما بی سابقه بوده است، مردی که به احتمال فراوان خود یک دیوانه مطلق بود. هرتسوگ تصمیم گرفت فیلم را بر اساس نظم زمانی به تصویر بکشد و نتیجه این رویکرد باعث شده که فیلم به شکلی غیرقابل مقایسه واقعی است و بازیگرانی که حضور مداوم در جنگل انبوه، همانند شخصیتهای داستان، آنها را درمانده و خسته کرده است. هرتسوگ حتی سکانسهای فیلم خود را مطابق با وضعیت جوی فیلمبرداری کرد و حتی یک سیل واقعی را نیز در سناریو خود گنجاند. ده سال بعد کینسکی و هرتسوگ برای ساخت Firzcarraldo به آمازون بازگشتند که به تولیدی پرتنشتر و مشکل آفرینتر از فیلم قبلی تبدیل شد.
لینک مطلب: | http://javaneparsi.ir/News/item/20584 |