printlogo


یک «خودی» عامل بازداشت آیت‌الله خامنه‌ای
یک «خودی» عامل بازداشت آیت‌الله خامنه‌ای
کد خبر: 5397
یکی از زندانبانان به من گفت: کسی که باعث شده شما به اینجا بیایید، از خودتان است! و من منظور او را فهمیدم.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا،کتاب «خون دلی که لعل شد» که روای خاطرات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمّدعلی آذرشب» گردآوری و «محمّدحسین باتمان غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای آن را روانه بازار نشر کرده است.

خبرگزاری فارس قسمت هشتم این کتاب را که به شرح ماجراهای آغاز تبعید رهبر معظم انقلاب در دوران طاغوت مربوط است، منتشر می‌کند:

فعالیت‌های تشکیلاتی

نخستین بازداشت من در اواخر بهار سال ۱۳۴۲ بود. در اواخر زمستان همان سال دوباره بازداشت شدم.

ایستگاه‌های مسیر زاهدان

پس از تصمیم‌گیری برای رفتن به زاهدان که قبلاً گفتم با قرآن استخاره کردم و این آیه‌ کریمه آمد: «لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَکَ الْأُمُورَ حَتَّىٰ جَاءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَهُمْ کَارِهُونَ». صفحه‌ای را از قرآن که باز کرده بودم، با کلمه‌ «قَلَّبُوا لَک»، شروع می‌شد. از این آیه دریافتم که وظیفه‌ من در زاهدان دشوار خواهد بود، اما انشاءالله با موفقیت همراه خواهد شد. و همین گونه شد که تصور می‌کردم.

در زاهدان هیچ کسی را نمی‌شناختم. می‌دانستم که آقای کفعمی در آنجا است. ایشان روحانی برجسته‌ منطقه بود. در نامه‌ای، از آقای میلانی در مشهد خواستم که به آقای کفعمی نامه‌ای بنویسد و مرا به او معرفی کند و از او بخواهد که در مسائلی که ممکن است برایم پیش بیاید، به من کمک کند و از او بخواهد که در مسائلی که ممکن است برایم پیش بیاید، به من کمک کند.

آیت‌الله میلانی در آن زمان از علمای بزرگ و رده‌ اول و از مراجع تقلید ایران بود. ایشان ساکن مشهد بود، نسبت به من هم محبت بسیار داشت؛ و می‌دانست که هدف من از سفر به زاهدان، انجام یک وظیفه‌ مبارزاتی است.

قم را در یک روز سخت و بحرانی ترک کردم. من و تعدادی از دوستان، به خاطر اتفاقی که دقیقاً به یاد ندارم، تحت تعقیب بودیم. ما از در مخفی پشت مدرسه «خان» که در زیرزمین رختشویخانه بود، بیرون رفتیم. من سوار اتوبوسی شدم که بیشتر مسافران آن از طلاب و علمایی بودند که برای تبلیغ سفر می‌کردند. اتوبوس از قم به مقصد کرمان حرکت کرد. کرمان، آخرین مقصد اتوبوس، حدود هزار کیلومتر تا قم فاصله دارد. بیش از سی مبلّغ دینی که در این اتوبوس بودند، تدریجاً در شهرها و روستاهای بین راه پیاده می‌شدند. تا آنجا که به یاد دارم، در میان مسافران، آیت‌الله سبحانی هم بود. وقتی اتوبوس به اصفهان رسید، شب شده بود و می‌بایستی راننده و مسافران استراحت کنند. ما برای کل این مجموعه، یک‌ خانه‌ کوچک را دربست اجاره کردیم و شب خوبی را در آنجا گذراندیم و درباره‌ مسائل مختلفی گفت‌وگو کردیم که آمیزه‌ای از حرف زدن و بیان گرفتاری‌ها، امیدها و آرزوها، و امور تبلیغی بود. چنین جلساتی برای ما جزو بهترین ساعت‌ها و لحظه‌ها بود.

وقتی به یزد رسیدیم، به‌طور اتفاقی آقای صدوقی (رضوان‌الله علیه) را دیدیم. ایشان در آن زمان از علمای معروف یزد بود، و بعداً یکی از چهره‌های برجسته‌ انقلاب اسلامی شد. امام خمینی او را بسیار دوست می‌داشت. او در سال ۱۳۶۱، در هشتمین دهه‌ عمر خود، در محراب نماز به دست گروه جنایتکار منافقین به شهادت رسید.

بعد از آن به کرمان رسیدیم و همه از اتوبوس پیاده شدند. من می‌بایستی با یک اتوبوس دیگر، سفر خود را از کرمان تا زاهدان - در یک مسیر پانصد کیلومتری - ادامه می‌دادم. من در کرمان دوستان عزیزی داشتم مانند آقای محمدجواد حجتی کرمانی - که باهم نزد مرحوم علامه طباطبائی شفای بوعلی می‌خواندیم - و همچنین آقاسید کمال شیرازی. آن‌ها با اصرار از من خواستند چند روزی نزدشان بمانم. این دو تن، به دنبال حوادث دردناک قم، از قم برگشته بودند. آقای حجتی که اهل کرمان بود، اما آقاسید کمال شیرازی دو ماه پیش از رسیدن من به کرمان، در این شهر سکونت اختیار کرده بود و همان‌جا هم ازدواج کرده بود. من با این دوستان سه روز را در کرمان گذراندم. آن روزها از بهترین ایام زندگی من بود که در مصاحبت با یاران علمی و مبارزاتی می‌گذشت. ولی در روز چهارم، ناگزیر بودم برای انجام وظیفه در زاهدان، کرمان را ترک کنم؛ زیرا دیر شده بود.

بسیار سخت است که انسان دیدار و مصاحبتی را که چند روز با آن انس گرفته و لذت جان و آسایش تن خود را در آن یافته، ترک کند؛ به‌ویژه که من تنها، کرمان را ترک می‌کردم و برای رویارویی با سرنوشتی نامعلوم - که از عواقب آن بی‌خبر بودم - رهسپار جایی می‌شدم که هیچ سابقه و آشنایی قبلی با آن نداشتم. هنگام خداحافظی با برادران، دلم را اندوهی سخت می‌فشرد. هنوز هم وقتی آن لحظه‌های غم‌انگیز را به یاد می‌آورم ، دلم می‌گیرد.

اتوبوس، شب به سوی زاهدان حرکت کرد، و من سپیده‌دم به مقصد او رسیدم. از یکی از رهگذران سراغ مسجد شهر را گرفتم. او مرا به مسجد آقای کفعمی راهنمایی کرد و من عازم آنجا شدم. در حیاط مسجد اتاق‌هایی بود که آقای کفعمی آن‌ها را برای اقامت مبلغانی که به شهر می‌آمدند، ساخته بود. من ساک خود را در یکی از آن اتاق‌ها گذاشتم و سراغ خانه‌ آقای کفعمی را گرفتم و به آنجا رفتم. در زدم. برای نخستین بار با روحانی پرهیبت و متین پنجاه ساله‌ای روبه‌رو شدم؛ بلند قامت و تنومند، با محاسنی بلند، که عمامه بزرگ و کاملاً سفیدی به سر داشت. با خوشرویی و لبخند، و با زیباترین عبارات، زبان به خوشامد‌گویی گشود. بعداً فهمیدم که این مرد در زاهدان نفوذ و جایگاه مهمی دارد.

به من گفت: آقای میلانی برایم نامه‌ای فرستاده و در آن سفارش شما را کرده و داخل نامه نیز نامه‌ای خصوصی برای شما گذاشته است.

نامه آقای میلانی به من، معنای خاصی داشت؛ چون نشانگر عنایت و اهتمام ایشان به کار من و مسأله مأموریتم بود، و ایشان بدین وسیله می‌خواست آقای کفعمی را نیز متوجه این عنایت و اهتمام کند.

آقای میلانی از جهت تلاش‌ها و جد و جهدهای اجتماعی، شخصیت بزرگی به شمار می‌آمد؛ و افزون بر آن، مردی عالم، عارف و شاعر بود. آقای کفعمی هم از جهت اخلاق اجتماعی، شخصیتی شریف و بزرگ‌منش و در مدیریت امور اسلامی زاهدان، قدرتمند بود.

من نامه آقای میلانی را گرفتم و دیدم در ضمن مطالبی که با خط زیبای خود نوشته، همچنین نوشته، برای شما اقامت خوشی در زاهدان آرزو می‌کنم.

شیخ مزدور

آقای کفعمی از من به خاطر تأخیر در ورود، گلایه کرد؛ چون معمول این بود که صاحب منبر پیش از ماه رمضان بیاید تا برنامه‌های خود را از قبل تنظیم کند؛ در حالی که من روز اول رسیده بودم. ایشان گفت: مسجد، شب و روز در اختیار شما است؛ اما از مشهد کس دیگری هم - که فلان شیخ باشد - آمده تا او هم منبر برود.

من آن شیخ را می‌شناختم. او مزدور رژیم بود؛ در تأیید لوایح شش‌گانه‌ای که شاه اعلام کرد، موضع موافق گرفته و مخالفین آن را مورد حمله قرار داده بود.

این خبر برایم غیرمنتظره بود. به آقای کفعمی گفتم: باید به او بی‌توجهی کنید و به او میدان منبر رفتن ندهید. در همان حال که ما در این موضوع با هم مشغول بحث و گفت‌وگو بودیم، آن شیخ وارد شد. چهره‌ آقای کفعمی تغییر کرد و نشانه‌ اضطراب و تشویش در او ظاهر شد. ولی من به او اعتنا نکردم و تغییری در من پیدا نشد. بعدها آقای کفعمی بی‌اعتنائی مرا نسبت به آن شیخ، یادآوری می‌کرد و می‌ستود.

شیخ مورد بحث، متملّق و مجیزگو بود. همین که وارد شد، با مهربانی و ملاطفت و لبخند مصنوعی کشدار، و با حرکاتی که از یک چاپلوسی تصنعی حکایت می‌کرد، با من سلام و علیک کرد. به او با سردی پاسخ دادم و از جایم برنخاستم و به او نگاه هم نکردم. فوراً رشته‌ گفت‌وگو با آقای کفعمی را به دست گرفتم و به فضا مسلط شدم. شایان ذکر است که من در آن هنگام در آغاز جوانی بودم، و آن شیخ هم معلم سرود ما در دوران ابتدایی بود.

بعدا آقای کفعمی به من گفت مجبور بوده این مرد را دعوت کند، زیرا در زاهدان طرفدارانی در وابستگان دستگاه حاکمه دارد. و همان‌ها آقای کفعمی را تحت فشار قرار داده بودند که پس از آمدن به زاهدان، وی را به مسجد دعوت کند. مسجد آقای کفعمی، تنها مسجد شیعیان در شهر زاهدان بود.

مادرهاشم و مادر قاسم!

آقای کفعمی اصرار کرد که در خانه‌اش اقامت کنم، بعداً فهمیدم او دو همسر دارد که هریک در خانه جداگانه‌ای ساکن‌اند. خانه‌ها هم به هم چسبیده و کاملاً شبیه هم بود. ایشان در رفتار با هردو، عدالت کامل را مراعات می‌کرد و با یک نظم دقیق، به هردو خانه رفت‌وآمد می‌کرد. در ساعتی معین وارد یکی از خانه‌ها می‌شد و روز بعد در همان ساعت بیرون می‌آمد تا وارد خانه دوم شود. با خانه دوم نیز به همین ترتیب رفتار می‌کرد. مبلغی که خرج خانه می‌کرد، کاملاً برای هردو یکسان بود. خداوند متعال هم خواسته بود با او همان‌گونه رفتار کند که او با این دو همسر رفتار می‌کرد؛ لذا به او از همسر اول چهار پسر و سه دختر داده بود، و از همسر دوم نیز دقیقاً چهار پسر و سه دختر؛ نه بیشتر و نه کمتر! آقای کفعمی هرکدام از این خانه‌ها را به نام پسر بزرگ آن خانه می‌نامید؛ یعنی یکی خانه «مادر هاشم» بود و دیگری خانه «مادر قاسم». ما هم به ساکنان خانه اول «طایفه هاشم» می‌گفتیم، و به ساکنان خانه دوم «طایفه قاسم». دامادها هم بر اساس ارتباطشان با این دو خانه معروف بودند. مثلاً آقای عبادی که امروز امام جمعه موفق و برجسته مشهد است، از طایفه قاسم است؛ و شهید مزاری که در سال ۱۳۶۹ در بلوچستان به شهادت رسید، از طایفه هاشم است.

آخوندهای درباری

در خانه آقای کفعمی اقامت کردم. قرار شد منبر، یک روز از آن من باشد و یک روز از آن شیخ اعزامی. از این تقسیم دلگیر شدم، اما راهی جز پذیرفتن نداشتم، بعداً شیخ وقت بیشتری برای سخنرانی خواست، زیرا خود را خطیبی حرفه‌ای می‌دانست. گفت: اجازه دهید کمی پس از منبر سید (یعنی من) به منبر بروم. درخواست او رد نشد و وضع به همین منوال پیش رفت. تا اینکه ظهر روز نیمه ماه رمضان فرارسید. آن روز جمعه بود و مسجد لبریز از نمازگزاران شد. بعد از نماز، منبر رفتم و درباره علما صحبت کردم. گفتم اینان بر دو قسمند: یکی عالمی که به وظیفه عمل می‌کند، و دیگری عالمی که وظیفه خود را انجام نمی‌دهد. خواستم با این مجلس، زمینه را برای موضوع اصلی - که به خاطر آن آمده بودم - آماده کنم، قصد داشتم روز بیست و یکم که بیشترین جمعیت در مساجد حضور دارند، این موضوع را مطرح کنم؛ چون این روز به مناسبت شهادت امیر مؤمنان علی (علیه‌السلام) تعطیل است همه در این روز در مساجد جمع می‌شوند.

در سخنرانی روز پانزدهم، علمایی را که به مسئولیت‌های خود عمل می‌کنند، مورد ستایش قرار دادم، و به علمایی که با دستگاه حاکمه ستمگر سازش می‌کنند و به نفع آن فعالیت می‌کنند، حمله کردم.

شیوه بحث من، مخاطب قرار دادن یک آخوند درباری فرضی بود که مثلاً در برابر من نشسته است. با این شخص فرضی با لحن ملامتگرانه و سرزنش‌آمیز حرف زدم و او را به خاطر جنایتی که با عمل نکردن به وظایفش و تسلیم بودن در برابر ستمگران، نسبت به اسلام و مسلمین مرتکب می‌شود، به باد ملامت گرفتم.

شیخ یادشده، در مجلس نشسته بود. آقای کفعمی هم روی سجاده‌اش در محراب نشسته بود. من با نهایت جرئت و شهامت سخن گفتم، و این یکی از بهترین منبرهایم بود. بعد هم ذکر مصیبت امام حسین (علیه‌السلام) کردم و از منبر پایین آمدم.

مردم معمولاً در روزهای قبل پس از منبر من باز هم می‌نشستند تا به سخنرانی شیخ کذایی گوش دهند؛ اما این بار برخاستند و با تحسین و تبریک و تأیید، به سوی من آمدند. من از شبستان خارج شدم و مردم نیز با من خارج شدند، و طبق معمول به سوی یکی از اتاق‌های مسجد رفتم تا استراحت کنم.

پیش از آنکه بیرون بروم، دیدم شیخ روی پله اول منبر ایستاده و از مردم خواهش می‌کند تا به اندازه ده دقیقه هم که شده، فقط ده دقیقه بمانند. او همچنان می‌کوشید نظر مردم را جلب کند. اما مردم به درخواست او توجه نکردند و از مسجد خارج شدند، و شاید فقط پنجاه نفر ماندند ...

پس از حدود یک ربع، در حالی‌که در اتاق مسجد نشسته بودم، یک‌باره صدای فردی را شنیدم که خروش برآورده بود و حمله می‌کرد و سرزنش می‌کرد و دشنام می‌داد. از جا برخاستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم، دیدم آقای کفعمی است که همچون شیر می‌غرد؛ هنوز تحت‌الحنکش برگردن آویزان است و مردم هم به دنبالش هستند. از این صحنه شگفت‌زده شدم. دقایقی بعد هم دیدم آن شیخ مورد بحث، سرخورده و شکست خورده، از شبستان مسجد بیرون می‌رود.

بعد از آن، مردی نجار از دوستان این شیخ نزد من آمد و گفت: شیخ روی منبر سخنانی گفت که آقای کفعمی را به خشم آورد. لذا آقای کفعمی هم برخاست و به مردم گفت: مردم ! حرام است که پای سخنان این شخص بنشینید. بعد هم رفت بیرون، و مردم نیز با او بیرون رفتند.

بعدها فهمیدم که این مرد بدنهاد، پس از من به منبر رفته و به آن قسم علمایی که من مورد ستایش قرار دادم، حمله کرده و دشنام گفته. لذا راهی در مقابل آقای کفعمی نبوده جز اینکه در برابر این وضعیت، طبق وظیفه شرعی خود عمل کند. و همین کار را هم کرده بود. من یقین پیدا کردم که شیخ کذایی پس از این حادثه، دیگر در زاهدان کارش تمام است.

مرا از چه می‌ترسانی؟!

غروب آن روزبه منزل یکی از مؤمنین برای افطار دعوت شده بودم. بعد از افطار، به اتاق خود در مسجد بازگشتم تا برای سخنرانی آن شب آماده شوم. دیدم کسی مرا از پشت در صدا می‌زند. در را باز کردم، جوانی شیک و خوش لباس را دیدم. به من سلام کرد و گفت:

- شما فلانی هستید؟

- بله

- رئیس پلیس شما را خواسته.

- برای چه؟

 - چیزی نیست. می‌خواهد با شما در مورد مسائلی حرف بزند.

- من معنای این احضار را می‌دانم ، این کار به مصلحت شما نیست. من دعوت شده‌ام که امشب منبر بروم. اگر مردم بدانند که من بازداشت هستم – به ویژه با توجه به آنچه امروز در مسجد واقع شد. عاقبت بدی برای شما خواهد داشت.

اما آن جوان برایم توضیح داد که چاره‌ای جز ملاقات با رئیس پلیس نیست، و من در این قضیه اختیار ندارم.

از مسجد که خارج شدم، دیدم پلیس و ارتش آن را در محاصره گرفته‌اند؛ دانستم که رژیم در اتخاذ یک موضع بازدارنده، جدی است. ناگزیر همراه با آن جوان به نزد رئیس پلیس رفتم. مردی تنومند بود با درجه سرهنگی. در انتهای یک سالن بزرگ و مجلل که با آنچه در بیرجند دیده بودم، شباهتی نداشت. و پشت میزی بزرگ تکیه زده بود.

وقتی وارد شدم، مشغول نوشتن چیزی بود. البته این معمولاً یک ژست مصنوعی است که به وارد شونده القا کنند به او اهمیتی نمی‌دهند. بنابراین هدف از این کار، تضعیف روحیه واردشونده است. به او سلام کردم. نه جواب سلام داد و به سرش را بلند کرد. من نیز چاره‌ای ندیدم جز اینکه به همین شکل با او برخورد کنم. بدون اینکه از او اجازه بگیرم، روی شیک‌ترین مبل اتاق نشستم، سپس خود را به چیزهایی مشغول کردم که کاملاً حاکی از بی‌توجهی به او بود. افسر که فهمید نتوانسته مرا دچار شکست روحی کند سرش را بلند کرد و گفت:

- شما فلانی هستی؟

- بله.

- چرا مردم را تحریک می‌کنی؟

- شمایید که مردم را تحریک می‌کنید؟

- معتدل‌تر نشست؛ گویی انتظار چنین پاسخی را نداشت، گفت:

- چطور؟

- من مسائل دینی و احکام شرعی را برای مردم بیان می‌کنم. کجای این کار، تحریک است؟ اما شما با این کارتان مردم را تحریک می‌کنید.

در خطوط چهره‌اش نشانه‌های آرامش پدیدار شد و گفت:

- ما نمی‌خواهیم مردم را تحریک کنیم، شما در سخنانت به اصلاحات شاه اهانت کردی.

- اطلاعاتی که به شما رسیده، دروغ است.

لحن سرهنگ عوض شد. از جمله مطالبی که در خلال سخنانش گفت، این بود: ما هم مانند شما مسلمانیم و آقای خمینی را دوست داریم!

شکی نیست که این حرف را راست نمی‌گفت، بلکه قصد فریب و ظاهرسازی داشت. در دل گفتم: خدایا تو را شکر که این نظامی مغرور را واداشتی ناچار شود با یک طلبه جوان فقیر که در چنگ او است، ظاهرسازی و چاپلوسی کند!

ملایمت و مهربانی نشان داد و شروع کرد به نصیحت من: شما در آغازعنفوان جوانی هستی؛ چرا خودت را به دردسر می‌اندازی و برای خودت مشکلات درست می‌کنی؟!

چنین نصایحی معمولاً مخاطب را نرم می‌کند، و وقتی نرم شد، با او تندی می‌کنند و هرچه بخواهند، به او دیکته می‌کنند. لذا باید در چنین موقعیتی طوری قاطعانه سخن گفت که نصیحت کننده را ناامید سازد.

به او گفتم: قبل مرا در بیرجند دستگیر کردند و به نزد رئیس پلیس بردند. حرفی را که آنجا زدم، برای شما هم تکرار می‌کنم. به او گفتم: شما مأمورید و من هم مأمورم. من موظفم رسالت دینی خود را انجام دهم، شما هم می‌توانید وظیفه‌ای را که بر عهده دارید، انجام دهید. شما کاری بیش از کشتن من از دستتان برنمی‌آید، و من خود را برای کشته شدن آماده کرده‌ام؛ پس مرا از چه می‌ترسانید؟!

تأثیر چنین سخنی روی اهل دنیا، مانند تأثیر صاعقه است. آن‌ها از کلمه «مرگ» وحشت دارند. این افسر جوانی خود را هم گذرانده بود، از مرگ می‌ترسید؛ و اینک می‌دید جوانی در سرآغاز از راه زندگی، به او می‌گوید: من خود را برای مرگ آماده کرده‌ام و از آن نمی‌ترسم! سرش را برگرداند، حیرت‌زده شد و فروریخت. بعد خونسردی و آرامش خود را بازیافت و دوباره با مهربانی به من گفت:

انشاء الله مسئله‌ای برایت پیش نمی‌آید. فقط باید تعهد بدهی که دوباره دست به چنین کارهایی نزنی. حالا برای پاسخ دادن به چند سؤال، به اتاق کنار برو.

اولین تجربه‌ام با ساواک

در اتاق کنار، بازجو مرا به سؤال گرفت: بالای منبر چه گفتی؟ چرا چنین گفتی؟ مقصودت از فلان مطلب چه بود؟ این سؤال‌ها نشان می‌داد همه آنچه من بالای منبر گفته‌ام، به آن‌ها رسیده. وقتی بازجویی پایان یافت، مرا به جای دیگری بردند.

در آنجا با چهره‌های عبوس خاصی مواجه شدم و فهمیدم اینجا ساواک است. رئیس ساواک زاهدان در آن زمان از اشرار معروف بود. او قبلاً همین مقام را در مشهد داشت و بعد به زاهدان منتقل شد؛ از آنجا هم به کرمان رفت و جنایات وحشتناکی مرتکب شد. او پس از شعله‌ور شدن انقلاب از کرمان گریخت.

به‌هرحال مرا به اتاقی بردند و چند جوان دور مرا گرفتند. با دقت مرا بازرسی کردند. کیف بغلی مرا برداشته و عکس‌هایی را از آن درآوردند و درباره صاحبان عکس‌ها از من سؤال کردند. کوشیدند از طریق توهین و تمسخر، نسبت به ‌من جنگ روانی کنند. ولی بحمدالله من تسلیم نشدم، در برابر آن‌ها سست نشدم و شکست نخوردم. در عین‌ حال زجر و آزار بسیاری کشیدم.

ساعتی بعد مرا بیرون بردند و سوار ماشین کردند و به خارج از شهر بردند. هوا تاریک و بسیار سرد بود. آن سال از سال‌هایی بود که در منطقه سرمای سختی شد؛ به‌طوری که در زاهدان ـ که معمولاً سابقه برف ندارد ـ آن سال برف بارید.

فهمیدم جایی که مرا برده‌اند، پادگان نظامی است. مرا در بازداشتگاه نگهبانی انداختند. این میهمان جدید برای سربازان غیرمنتظره بود. آن‌ها جوان لاغر کم سن و سالی را دیدند با عمامه‌ای بر سر، و عینکی بر چشم، لباس طلاب علوم دینی به تن. این ویژگی‌ها معمولاً احساسات را برمی‌انگیزد. سربازان از جای خود برخاستند، دور مرا گرفتند و با احترام به من سلام دادند. فرمانده سربازان وقتی آن رفتار را از افراد خود دید، دستپاچه و نگران شد و سریعاً مرا به مکانی انفرادی برد. اما خود او نیز با من با عواطف خاصی برخورد کرد که حاکی از تأثر او بود. مرا به اتاق کوچکی برد که یک بخاری خاموش در آن بود. رفت و برگشت و بخاری را روشن کرد و با مهربانی از من پرسید: شما که هستید؟ و شروع کرد به صحبت کردن با من. بعد غذا آورد و سپس بیرون رفت. پس از لحظاتی، بار دیگر آمد و در اتاق نشست. فرد دیگری هم با او نشست و باهم صحبت‌های جالبی کردیم. از جمله به من گفت: کسی که باعث شده شما به اینجا بیایید، از خودتان است! و من منظور او را فهمیدم. همین‌که صبح فرا رسید، با من خداحافظی کرد و رفت.

این نکته را در اینجا بگویم که در همه بازداشت‌ها، هیئت ظاهری و قیافه من جلب توجه می‌کرد. به یاد دارم در نخستین بازداشت، وقتی وارد اردوگاه شدم، جلوی در نگهبانی بازداشتگاه ایستاده بودم تا ترتیبات اداری لازم انجام شود. در این اثنا، تیمسار مین‌باشیان که از مشهورترین تیمسارها بود، از پله‌های روبه‌رو پایین آمد. از دور که چشمش به من افتاد، به من خیره شد و به سمت من آمد. وقتی به من رسید، پرسید: شما که هستید؟ چرا شما را به اینجا آورده اند؟ پاسخ دادم: به من می‌گویند چیزهایی گفته‌ای که مخالف مصالح کشور است. پرونده‌ام را خواست و درحالی‌که پرونده را ورق می‌زد، از تأسف و تعجب سر تکان می‌داد و مکرر می‌گفت: عجیب است! چرا چنین کردی ؟! چرا این را گفتی؟!... و بعد رفت.

اولین سفر با هواپیما

به هر حال، صبح زود به مقر ساواک منتقل شدم و تا عصر در آنجا ماندم. در طی این مدت، از من بازجویی شد، که چند ساعت طول کشید. تعجب کردم وقتی دیدم که بازپرس از دوستان دوران کودکی من است و من در بازی‌های کودکانه او و برادرانش شرکت می‌کردم ! پدر و برخی برادرانش از علما و سادات بودند.

عصر بود که مرا به فرودگاه آوردند و به همراه دو مأمور در هواپیما نشاندند. هواپیما به مقصدی که برای من نامعلوم بود، پرواز کرد. بعداً متوجه شدم که عازم تهران هستیم.

این نخستین سفر من با هواپیما بود. پیش از آن، هواپیما سوار نشده بودم. و اتفاقاً اولین سفر هوایی من پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز برای مأموریتی به زاهدان بود. امام راحل طی حکمی - که در «صحیفه‌ امام» آمده - مرا به بلوچستان فرستادند. آقای راشد یزدی هم که در سال ۱۳۵۷ با من در ایرانشهر - از شهرهای بلوچستان - تبعید بود، در این سفر همراهم بود. از تهران با هواپیما عازم کرمان شدیم و روز همه‌پرسی برای نظام جمهوری اسلامی (۱۰ فروردین ۱۳۵۸هـ. ش / اول جمادی‌الاول ۱۳۹۹هـ. ق) در کرمان بودیم و از آنجا به زاهدان رفتیم. در فرودگاه تعدادی از مشایخ منطقه به استقبال ما آمدند. در آنجا به آن‌ها گفتم: من این فرودگاه را در نخستین سفر هوایی زندگی‌ام ترک کردم و اکنون نیز در نخستین سفرم بعد از پیروزی انقلاب، به همین فرودگاه قدم می‌گذارم.

سفینه‌ غزل

در هواپیمایی که مرا به‌صورت تحت‌الحفظ به تهران می‌برد، به مسائل مختلفی می‌اندیشیدم: به آینده‌ این نهضت اسلامی که برپا شده، ... به برپاکننده‌ نهضت امام خمینی - ... به پدری که برای ادامه‌ معالجه در تهران به من نیاز داشت و به علت ابتلا به آب‌مروارید، بینایی‌اش را داشت از دست می‌داد، ... به آینده‌ای که در انتظار من بود، و .... از فکر به این امور که جز خدای متعال کسی از عاقبت آن آگاه نیست، منصرف شدم، مجله‌ای برداشتم و به ورق زدن آن پرداختم. چشمم به غزلی افتاد که از آن خوشم آمد. من عادت داشتم که هر شعری را می‌پسندیدم، در دفتر خاصی که «سفینه غزل» نامیده بودم، می‌نوشتم. دیدم دو مأمور همراه من از دو طرف گردن می‌کشند تا ببینند من چه می‌نویسم. بدون توجه به فضولی آن‌ها به نوشتن ادامه می‌دادم، آن‌ها هم به نگاه کردن ادامه می‌دادند، وقتی شعر را نوشتم، ذیل آن این عبارت را هم افزودم: «این ابیات را در هواپیمایی که مرا به همراهی دو مأمور خوش‌اخلاق از زاهدان به‌جای نامعلومی می‌برد، نوشتم.»! این عبارت، اثر مثبتی بر هردوی آن‌ها گذاشت.

هواپیما شبانه به آسمان تهران رسید. منظره‌ درخشش چراغ‌های شهر دل‌انگیز بود. دیدم مأموران همراه من خیلی به دیدن چشم‌انداز تهران علاقه‌مندند و از اینکه به پایتخت رسیده‌اند، احساس خوشحالی می‌کنند؛ به‌ویژه یکی از آن دو، خیلی ابراز خوشحالی می‌کرد، به او گفتم: قدر مرا بدان! چون به خاطر من با هواپیما به تهران آمدی. اگر بازداشتی کس دیگری جز من بود، تو را با اتومبیل به خاش می‌فرستادند و می‌بایستی شب تا صبح بیابان‌های برهوت را طی می‌کردی؛ ولی خب، حالا شب خوشی را در تهران خواهی گذراند! خنده‌ای از ته دل کرد، که برخاسته از احساس کامل خوشبختی و رضایت بود.

پادگان سلطنت‌آباد

از پلکان هواپیما پایین آمدیم. ماشین ساواک جلوی پلکان منتظر ایستاده بود. ما را سوار کرد و در خیابان‌های تهران به راه افتاد. من عقب نشسته بودم و نگاه کردن به بیرون ممکن نمی‌شد. اما برخی خیابان‌هایی را که از آن‌ها گذشتیم، شناختم. شب بسیار سردی بود و برف می‌بارید. به یک منطقه خالی از ساختمان رسیدیم. نگرانی خفیفی به سراغم آمد؛ چون احتمال دادم که می‌خواهند مرا در این جای پرت و خالی به قتل برسانند.

پس از مدتی ماشین ایستاد و من صدای «ایست» را شنیدم. فهمیدم که ما به یک پادگان نظامی رسیده‌ایم. یکی از مأموران همراه پیاده شد برگه‌ای را به نگهبان داد، راه باز شد و ما وارد شدیم. بعد متوجه شدم که آنجا «پادگان سلطنت آباد» است.

جلوی مرکز نگهبانی، از ماشین پیاده شدیم. مرا بازرسی کردند، بعد افسر نگهبان مرا از مأموران همراه تحویل گرفت و آن‌ها رفتند. مرا به اتاقی تمیز و بزرگ بردند که در آن، دو تختخواب و یک بخاری بود.

افسر از من پرسید: شام خورده‌ای؟ گفتم: نه. برایم شام آورد. شام خوردم و نماز خواندم و پس‌ از آن به خوابی عمیق و آرام فرو رفتم. چون تاریکی بیرون اتاق را احاطه کرده بود، بیرون را نمی‌دیدم.

صبح بیدار شدم و فرایض را به‌جا آوردم، بعد یک نفر آمد و گفت: صبحانه می‌خواهی؟ من به علت مسافرت، روزه نبودم. گفتم: بله. یک فنجان بزرگ چای، با نان مخصوص ارتش - که معمول با مقداری روغن و شکر و کمی کافور مخلوط بود و ضخامت هم داشت و بسیار خوشمزه بود - برای من آورد. کنار نان، کمی کره هم بود. من گرسنه بودم و همه‌اش را خوردم و لذت بردم!

آن روز برفی

از پنجره به بیرون نگاه کردم، دیدم برف همه‌جا را پوشانیده است. وقتی ما به تهران رسیدیم، برف کمی می‌آمد، اما در تمام شب، لباس سفید و تمیزی بر تن زمین کرده بود. بعد دیدم افسری می‌رود و می‌آید. فهمیدم که اتاقم مجاور زندان است و او افسرنگهبان بود. ساعتی بعد مرا صدا کردند. همان دو مأمور آمده بودند. با آن‌ها در ماشینی نشستیم و به ساختمانی در جاده‌ قدیم شمیران (خیابان شریعتی کنونی) رفتیم. آنجا ساختمان‌های سری ساواک بود. آن دو مأمور با من خداحافظی کردند و من در چهره‌ آن‌ها سایه‌ای از مهر و شفقت دیدم، از من پرسیدند: سفارشی دارید؟ گفتم: سلام مرا به آقای کفعمی برسانید. من از این طریق می‌خواستم ایشان بفهمد که من در تهران هستم.

مرا به اتاق بزرگی بردند، مدتی آنجا بودم. در اثنا فردی آمد در را باز کرد و چپ‌چپ به من نگاه کرد و رفت. فرد دیگری آمد و همان کار اولی را کرد. این کار چند بار تکرار شد، تا اینکه یکی از آن‌ها آمد و گفت: بیا.

من تعجب کردم وقتی مرا دوباره به همراه دو مأمور ساواک در اتومبیلی نشاندند. اتومبیل، از خیابان‌های شهر عبور کرد، بدون آنکه بدانم به کجا می‌رویم. متوجه شدم که اتومبیل از طریق خیابان کرج - که بعداً «بلوار الیزابت» نامیده شد و پس از انقلاب «بلوار کشاورز» نام گرفت به سمت غرب تهران در حرکت است. من این خیابان را خوب می‌شناختم، چون سفارت عراق در آن قرار دارد و من در سال ۱۳۳۶ برای گرفتن روادید سفر به عراق، به آنجا مراجعه کرده بودم. از این خیابان گذشتیم و اتومبیل به‌طرف شمال غربی پیچید، تا اینکه به منطقه‌ای رسیدیم که هیچ ساختمانی در آن نبود. تعجب من بیشتر شد و بیشتر از خود می‌پرسیدم که چه سرنوشتی در انتظار من است. اتومبیل پس از طی مسافتی، به راست پیچید و ما از کنار یک مانع بلند که نگهبانی بغل آن ایستاده بود، عبور کردیم. در آن‌سوی مانع، میدانی پوشیده از برف دیدم. اتومبیل در نقطه‌ای از میدان ایستاد. دو مأمور پیاده شدند و من نیز با آن‌ها پیاده شدم. در گوشه‌ای از میدان، قلعه‌ بزرگی دیدم که با دیواری تقریب ده متری احاطه‌شده بود. در یک‌سو، ساختمان‌هایی کم ارتفاع با رنگ زرد نظامی دیده می‌شد؛ و در سوی دیگر، ساختمان جدیدی قرار داشت. یکی از این دو مأمور به داخل ساختمان جدید رفت و دومی مشغول بررسی موتور و لاستیک‌های اتومبیل شد. از گفت‌وگوهای بین راه آن‌ها متوجه شدم که ترک‌ زبان‌اند. من هم ترکی بلدم. خواستم بدانم آنجا، کجا است؛ لذا به مأموری که پیش من مانده بود به ترکی گفتم: «بورا هارا دی؟». یعنی اینجا کجا است؟ این سؤال به ترکی اثر خود را در طرف گذاشت. با نگرانی و احتیاط، نگاهی به چپ و راست انداخت و با لهجه‌ ترکی گفت: «گیزیل گلعه»؛ یعنی: «قزل قلعه».

«قزل»، در زبان ترکی به معنای قرمز یا طلایی است. بنابراین ما اکنون در زندان معروف قزل‌قلعه بودیم. من راجع به این زندان چیزهایی شنیده بودم. معروف بود که در آنجا زندگی دشوار است و با زندانیان با بی‌رحمی و قساوت رفتار می‌کنند.

مأموری که به داخل رفته بود، برگشت. هردو به راه افتادند و من هم پشت سرشان به سمت قلعه حرکت کردم. در دیوار خارجی قلعه باز شد، یک سرباز از آن بیرون آمد و شتابان از روی برف‌ها به سمت ما دوید. با اشاره به من، پرسید: همین است؟ مأمورها پاسخ دادند: بله، خودش است. بعد سرباز رو به من کرد و گفت: با من بیا. من به دنبال او رفتم، و بعد هم با او آشنایی پیدا کردم. جوان شیرازی خوبی بود که دوران خدمت سربازی‌اش را در آنجا می‌گذرانید.

از در اصلی که وارد شدم، خود را در برابر دیوار بلند دیگری در فاصله‌ چند متری یافتم، که آن‌ هم در دیگری داشت. این در دوم باز شد. میدان بزرگی را دیدم که در میان آن، ساختمان‌های زندان قرار داشت. به سمت قلعه‌ زندان رفتیم. در قلعه که در آهنی بزرگ و مهیبی بود و با زنجیرهای آهنی بسته شده بود، باز شد. بعد از این در، راهروی تنگی بود که در دو طرف آن، سلولها در کنار هم قرار داشت. مرا وارد یکی از این سلولها کردند.

استوار زمانی

همراه من یک قرآن، تسبیح، دفترچه تلفن و دفتر «سفینه غزل» بود، به‌ اضافه‌ کتاب تذکر‌المتقین که حاوی مجموعه‌ رسائل و اذکار عده‌ای از علما و فقهای بزرگ است و همگی پیرامون عرفان شرعی است. این کتاب را آقاسیدکمال شیرازی در کرمان به من داده بود و در زاهدان انیس من بود. همچنین چهار تومان و دو قران هم در جیب داشتم. چون در زاهدان که بودم، همه پول من پنج تومان بود، که با هشت قران آن وقتی در ساواک زاهدان بودم، نان و تخم مرغ خریده بودم.

مرا به سلولی بردند. این سلول، مربعی دو متر در دو متر بود. نیمی از آن کمی بلندتر بود که به عنوان سکویی برای نشستن و خوابیدن در نظر گرفته بودند. روی آن هم تشکی پر شده از کاه قرار داشت. دو پتو به من دادند. من برای نخستین بار در چنین اتاقک کوچکی بازداشت می‌شدم. مدتی متحیر نشستم. دور و برم را نگاه کردم، دیدم در سقف روزنه کوچکی هست که نگهبان برای مراقبت از زندانی، جلوی آن رفت و آمد می‌کند و به آن سر می‌زند. همچنین در بالای در، روزنه کوچکی دیدم که پوششی روی آن کشیده بودند. در گوشه دیگر، چراغ کم نوری سوسو می‌زد که بیش از پانزده وات روشنی نداشت.

دقایقی پس از آنکه مرا در سلول انداختند، در سلول باز شد و یک نظامی وارد شد. بعداً فهمیدم که نامش «استوار زمانی» است. پنج مأمور دیگر هم با همین درجه به طور نوبتی نگهبانی زندان را انجام می‌دادند. دو تن از آنها میان زندانیان خیلی معروف بودند؛ یکی همین «استوار زمانی» بود، و دیگری رئیس این گروه، یعنی «استوار ساقی» بود؛ که بعدا درباره آن صحبت خواهم کرد.

استوار زمانی وارد شد و گفت: با خودت چه داری؟

گفتم: می‌توانی بگردی.

او شروع کرد به بازرسی و گشتن، قرآن را بیرون آورد، به آن نگاه انداخت و گفت: این قرآن است؛ اشکالی ندارد، می‌توانی آن را نگه‌داری. ظاهراً وقتی مبلغ پول ناچیز را در جیب من دید، متأثر شد و دلش سوخت. بعد راجع به کتاب تذکرة‌المتقین پرسید و گفت: این کتاب دعا است؟ می‌خواست از من پاسخ مثبت بشنود تا کتاب را هم پیش من بگذارد. اما به او گفتم: این کتابی در زمینه‌ عرفان است و.... سخنم را قطع کرد و گفت: بله، کتاب دعا است، کتاب دعا است؛ اشکالی ندارد، می‌تواند پیش شما بماند. این برخورد به‌ روشنی نشان می‌داد که این مرد قصد کمک به من دارد. او به‌ جز دفترچه‌ تلفن که در جیبم بود، چیز دیگری از من نگرفت. رفت و من تنها ماندم.

زندانیان عرب نزد ساواک

به قرآن پناه بردم و با صدای بلند به قرآن خواندن پرداختم. در تلاوت من نشانه‌ای از لهجه‌ فارسی نیست و این شبهه را القا می‌کند که یک عرب در حال تلاوت است. همان‌طور که مشغول تلاوت بودم، دیدم فردی پوشش سوراخ کوچک در را پس‌زده و به من می‌نگرد. رفت و یکی دیگر آمد، و باز همین‌طور یکی دیگر، من گمان می‌کردم این افرادی که جلوی سوراخ در می‌آیند و می‌روند، از نگهبانان هستند؛ اما زمانی فهمیدم نگهبان نیستند که یکی از آن‌ها با لهجه عربی مخصوص خوزستانی‌ها با من حرف زد. متوجه نشدم چه می‌گوید، و پاسخش را هم ندادم. یکی دیگر آمد و به عربی پرسید: تو اهوازی هستی؟ گفتم: نه، من مشهدی هستم. آن‌ها رفتند و دیگر هم برنگشتند.

بعد فهمیدم آن‌ها از تشکیلاتی بودند که «جبهه‌ آزادی‌بخش عرب نامیده می‌شد. ابتدا جمال عبدالناصر از آن جبهه حمایت می‌کرد، بعد بعثی‌های عراق آن را زیر چتر حمایت خود گرفتند و از آن برای رویارویی با انقلاب اسلامی استفاده کردند. درافتادن این‌ها با انقلابی که رژیم ضدعربی و ضد اسلامی شاه را برانداخته بود، شگفت‌آور است.

البته باید توجه داشت که عرب‌های خوزستان متدین و دوستدار خاندان پیامبرند. من این تدین را در خوزستانی‌هایی که پیش از انقلاب با آن‌ها آشنا شدم، دیدم، و پس از انقلاب نیز تدین آن‌ها را بیشتر لمس کردم؛ به‌ویژه پس از شروع جنگ تحمیلی که خوزستانی‌ها - زن و مرد - برای دفاع از میهن اسلامی در برابر تجاوز رژیم بعثی، قهرمانانه ایستادگی کردند و بعثی‌ها را که به همکاری مردم خوزستان امید داشتند، ناامید کردند. خوزستانی‌ها در جریان جنگ تحمیلی، پیوند مکتبی خود را با دین و نظام اسلامی به اثبات رساندند. آن‌ها قهرمانانه مقاومت کردند، کاروان در کاروان شهید دادند، و رنج و مصیبت آوارگی از شهرهای بمباران‌ شده را صبورانه و به خاطر رضای خداوند به جان خریدند، به همین جهت، آن گروه قومی گرای لائیک وابسته به بعثی‌ها، از همان آغاز انقلاب اسلامی به‌سرعت از توده‌های مردم خوزستان جدا و منزوی شدند و دیگر وجود قابل‌توجهی ندارند.

چند روز پس از بازداشتم، برای خروج از سلول و آمدن در راهرو، نسبت به من سخت‌گیری نکردند؛ لذا با این افراد آشنا شدم و آن‌ها با من بسیار مأنوس شدند، من هم با آنها انس گرفتم. همه‌ آن‌ها چون ایرانی بودند، فارسی می‌دانستند؛ اما من به خاطر علاقه‌ ویژه‌ای که به زبان عربی دارم، با آن‌ها به این زبان صحبت می‌کردم.

در میان آن‌ها مردی علاقه‌مند به ادبیات بود، با شعر آشنایی داشت. اشعار بسیاری حفظ بود؛ که من ابیات بسیاری از اشعاری را که از او شنیدم به خاطر سپردم. همچنین برادران عرب در زندان، گونه‌ای شعر عامیانه که «ابوذیه، می‌نامیدند. می‌خواندند. در میانشان جوانی روشنفکر و باسواد با لقب «آل ناصرالکعبی» بود که قبلاً درباره‌ او سخن گفتم.

سید باقر نزاری، همچنین مرد متعبّدی بود. به خاطر دارم او هر روز زیارت عاشورا را با صدای بلند می‌خواند، بر اهل‌بیت صلوات می‌فرستاد و دشمنانشان را لعن می‌کرد؛ بعد همچنان در حال قرائت اذکار خود، در راهرو قدم می‌زد و راه می‌رفت.

در سلول مجاور من، یکی از این‌ها به نام «شیخ حنش» بود. کلمه‌ «شیخ» جایگاه او را در میان قبیله‌اش مشخص می‌کرد. همسایه‌ سمت دیگر من هم جوانی از این گروه بود که بین بیست تا سی سال داشت؛ نامش شیخ عیسی، و خوش قیافه و موقر بود. فهمیدم که او تنها پسر مادرش است و در قبیله‌اش برای خود جایگاهی دارد. یکی دیگر از آن‌ها، «شیخ دهراب الکعبی» بود؛ او هم شیخ قبیله‌اش بود و مورداحترام دیگر افراد. به خاطر دارم که برادران خوزستانی در ساعات گردش در هوای آزاد، گاهی به شوخی، باهم زدوخورد می‌کردند و وقتی یکی از آن‌ها به دهراب پناه می‌برد، دیگر کسی به او نزدیک نمی‌شد. یکی دیگر از آن‌ها نیز عبدالزهراء بهشتی بود که در سلول روبروی سلول من جای داشت.

من از این زندان، خاطراتی با برادران خوزستانی دارم که برخی را ذکر می‌کنم:

من با «آل ناصر کعبی» جلساتی خصوصی داشتم. دیدم این مرد از بقیه متمایز است و همه او را احترام می‌کنند. وقتی از برابر اعضای تشکیلات می‌گذشت، به احترام او برمی‌خاستند. در شوخی‌ها و بگوبخندها و بازی‌ها و سرگرمی‌های دوستانش شرکت نمی‌کرد، بلکه با آرامش و وقار و نه با تکبّر و برخورد تحقیرآمیز از آن‌ها کنار می‌کشید و جدا می‌ماند. جلسات من با او، با مکالمه‌ زبان عربی، انگلیسی و ترکی آغاز شد. در بین - همچنان که گفتم ۔ درس‌هایی در زمینه‌ قواعد زبان عربی هم بود. بعد بحث ما به مشکلات اسلام در عصر حاضر، و سلطه‌ طاغوت‌ها کشیده شد. سپس دامنه‌ آن بحث‌ها گسترده‌تر شد و موضوع ارتباطات تشکیلاتی را با او مطرح کردم. او از این مطلب استقبال کرد و آن را به فال نیک گرفت. البته رابطه‌ اما تا حد طرح این موضوع پیشرفت نکرده بود، و ورود به این امر از طرف او و من برخلاف احتیاط بود.

پس از آزادی از زندان، در روزنامه‌ها خبر اعدام او و دهراب الکعبی و شیخ عیسی را خواندم، که تأثیر بسیار غم‌انگیزی بر من گذاشت.

آل ناصر کعبی لبریز از شخصیت و جوانمردی بود. از جمله‌ حرف‌های او که در خاطرم مانده، این عبارت است که خطاب به من می‌گفت: سیدنا! زن باید کاملاً زن باشد. یعنی از هر جهت دارای ویژگی‌های زنانه باشد. این عبارت با توجه به معنایی که به‌خودی‌خود داشت و از زبان مردی باعقل و تبحّر بیرون می‌آمد، در من تأثیر گذاشت.

همسایه‌ام «شیخ حنش» نیز میان قبیله‌اش محترم بود. او باوقار متوسط القامه شصت ساله بود. از جمله حرف‌هایش این را به یاد دارم که می‌گفت: من سه زن دارم! اخیراً یک زن چهارم هم گرفته‌ام !! که هنوز با او هم خانه نشده‌ام، تصمیم دارم اگر تا عید فطر آزاد نشوم، او را طلاق دهم تا معلّقه نماند. البته او پیش از عید فطر آزاد شد.

ضمناً یک روز از او معنای «حنش» را پرسیدم، ولی پاسخی نداد. سید باقر نزاری از من خواست که دیگر این سؤال را از او نپرسم. با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفت: چون «حنش» معنای خوبی ندارد. بیشتر تعجب کردم و علت نام‌گذاری را پرسیدم، گفت: مردم منطقه اعتقاد دارند که اگر پسر را با بدترین نام‌ها نام‌گذاری کنند، زنده می‌ماند و از حوادث روزگار جان سالم به در می‌برد! این اعتقاد عجیبی است، اما عجیب‌تر اینکه برادران حنش همگی مرده‌اند و تنها او زنده مانده است!

مجالس رمضانی در زندان

شب‌ها، شب‌های ماه رمضان بود. برادران خوزستانی پس از افطار در راهروی زندان جمع می‌شدند، پتو می‌انداختند، چای درست می‌کردند و قلیان می‌کشیدند. من از داخل سلول، آن‌ها را نگاه می‌کردم. بعد که به من هم اجازه‌ بیرون آمدن در راهرو را دادند، در برنامه‌های آن‌ها شرکت می‌کردم. قرار شد هر شب برای آن‌ها صحبت کنم؛ بعد هم سید کاظم - یکی از آنان که صدای خوبی داشت - به خواندن مداحی و مرثیه‌خوانی بپردازد او طبق معمول، به ذکر مصیبت امام حسین (علیه‌السلام) برسد. صحبت‌های من به‌صورت غیرصریح، متضمن محکوم‌سازی رژیم حاکم بود. درباره‌ زندگی امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) و عدالت آن حضرت، و نیز ویژگی‌های حاکم اسلامی، سخن می‌گفتم. آن‌ها از این سخنان، خشنود و خوشحال می‌شدند. تعجبی هم نداشت؛ زیرا این سخنان، متناسب با آرمان‌های آنها و امیدها و رنج‌هایشان بود.

هر شب یکی از افراد جلسه، مسئول پرداخت هزینه‌ شکر بود. البته به‌جز من، که کاملاً بی‌پول بودم. بیشتر خرج هم بابت خرید چای و شکر بود.

یک ارمنی به نام «آوانسیان» هم در زندان با ما بود. بعداً مطلع شدیم که او از رهبران حزب توده است. او در بین زندانیان، از رفاه خاصی برخوردار بود. امکاناتی در اختیار داشت که در اختیار دیگران نبود. این زندانی ارمنی یک بار به یکی از جلسات رمضانی ما نزدیک شد و به صحبت من گوش داد و بسیار خوشحال شد. چند شب بعد نزد ما آمد و گفت: به من اجازه می‌دهید که مسئولیت خرج جلسه بعدی را بر عهده داشته باشم؟ گفتیم: باکمال میل.

جالب اینجا بود که او نظر ما را درباره‌ نجاست و طهارت می‌دانست و متوجه بود که اگر به چیزی دست‌ِ تر بزند، از نظر ما آن چیز نجس می‌شود. (البته این نظر رایج و غالب علما در مورد اهل کتاب است. در اینجا به عنوان جمله‌ معترضه یادآور می‌شوم که من به طهارت اهل کتاب معتقدم). بر این اساس، او برای ما چای و شکر آورد، ولی آن‌ها را نزد خودمان گذاشت تا برادران مسلمان زندانی خودشان، آن را آماده کنند.

ما در سلول‌ها به دید و بازدید هم می‌رفتیم. برادران عرب خیلی پیش من می‌آمدند، من هم نزد آن‌ها می‌رفتم. اتفاقاً یک شب به دیدن آوانسیان رفتم و او از چیزهایی که دستش به آن‌ها نخورده بود، به من تعارف کرد.

من خیلی به نظافت سلول اهمیت می‌دادم، اما دیگران مراعات نمی‌کردند؛ عادت داشتند خاکستر سیگار و ته سیگار را روی زمین بریزند. من از پاکت‌های سیگار، جاسیگاری درست کرده بودم و هر وقت می‌دیدم یکی از آن‌ها سیگار می‌کشد، جاسیگاری را زیردستش می‌گذاشتم؛ ولی او با تعجب من را نگاه می‌کرد و دستش را به‌طرف دیگر می‌برد تا خاکستر سیگار در جاسیگاری نریزد!

زندانی ساده‌لوح

مدت یک ماه و نیم در این زندان بودم، که طی آن، حوادث خنده‌آور و گریه‌آوری برایم رخ داد. در یکی از نخستین شب‌های زندان که من در سلول به سر می‌بردم و به من اجازه‌ بیرون آمدن از آن داده نشده بود، صداهای افراد جدیدی شنیدم که به لهجه‌ تهرانی حرف می‌زدند. فهمیدم که این‌ها مهمان‌های تازه‌ واردند. به حرف‌هایشان گوش کردم و نتیجه گرفتم که چند ساعت پیش دستگیر شده‌اند. یکی از آن‌ها پنجره‌ سلول مرا باز کرد و مرا دید. نامم را پرسید. گفتم. بعد گفتم: من یک طلبه‌ مشهدی هستم. آن‌ها هم خودشان را به من معرفی کردند و علت بازداشتشان را برایم گفتند. فهمیدم که آن‌ها گروهی از کسبه و تجار جوان بازار هستند که ماه رمضان پای منبر یکی از سخنران‌های انقلابی مسجد جامع بازار بوده‌اند و در خلال یکی از سخنرانی‌ها، احساسات آن‌ها بالاگرفته و شعارهایی داده‌اند؛ پلیس هم به آن‌ها حمله‌ور شده ، دستگیرشان کرده و به زندان آورده است. از دیدن آن‌ها خیلی خوشحال شدم، زیرا من هنوز با خوزستانی‌ها انس نگرفته بودم. چند ساعت بعد هم‌صداهایی شنیدم که حاکی از آزادی آن‌ها بود. احساس کردم که با رفتن آن‌ها چیزی از دست‌ داده‌ام.

هنگام مغرب نماز خواندم و برای تعقیبات نشستم. در این‌ بین دیدم که یکی از همان‌ها پنجره‌ سلولم را باز کرد و گفت: آقا سید من برگشتم! درباره‌ بقیه از او پرسیدم، گفت: آزاد شدند. فهمیدم این فرد را از دیگر رفقایش مستثنا کرده‌اند. او را در زندان نگه داشتند و مدت مدیدی در زندان ماند. بعداً که در سلولم را باز کردند و به من اجازه داده شد که هر وقت بخواهم، از سلول بیرون بیایم، این شخص می‌آمد و با من افطار می‌کرد. در طی معاشرتم با او دریافتم که خیلی صاف و ساده است. ولی برخلاف او، هم زندان‌هایش جوانان کاسب و تاجر بازاری که در نهضت اسلامی ایران فعالیت داشتند. غالباً باهوش و زرنگ بودند.

این شخص از روی سادگی و خوش‌باوری، از درجه‌داران مأمور نگهبانی داخل زندان درخواست می‌کرد تا او را آزاد کنند! بااینکه کاملاً روشن است که این مأموران، قدرت و اختیار این کار را ندارند. اما او آن‌قدر با اصرار از آن‌ها درخواست می‌کرد که مأمور بیچاره راهی نمی‌دید جز اینکه به او قول دهد فلان روز آزاد می‌شود! آن وقت رفیق ما از این بابت خوشحال می‌شد گویا از شادی پر درآورده. بعد پیش من می‌آمد و مرا از قولی که به او داده‌ شده، باخبر می‌کرد و به من می‌گفت: برای هرگونه خدمتی در بیرون زندان آماده‌ام!

سرانجام، من آزاد شدم و او در زندان ماند! شنیدم در دادگاه به یک سال زندان - یا اندکی کمتر - به محکوم‌شده بود.

جرم او هم واقعاً عجیب و خنده‌آور بود. در دفتر یادداشت او یک بیت شعر عامیانه پیداکرده بودند که هم‌معنای سست و سخیفی داشت، هم از جهت لغوی و عروضی سبک و بی‌ارزش بود، و هم غلط‌های دستوری داشت. این بیت ، طعن و تعریضی به رضاخان بود:

جمله گویید از برنا و پیر           لعنةالله رضاشاه کبیر

با این گناه بسیار موهوم، بیچاره‌ ساده‌لوح به زندان محکوم‌شده بود! این مسئله نشان می‌دهد که قاضی و دادگاه تا چه حد سخیف بودند.

استوار ساقی

گفتم که پنج نظامی با درجه‌ استواری به‌صورت نوبتی نگهبان زندان بودند. رئیسشان «ساقی» بود، از آن چهار نفر دیگر هم دو نفر خشن و تندخو بودند، دو تن دیگر ملایم و خوش‌اخلاق. «ساقی» یک نظامی بلندقد، تنومند، قوی‌بنیه و چهارشانه بود. برای خود، عزم و اراده و شخصیتی داشت. زبان فارسی او ته‌لهجه‌ ترکی داشت؛ درجه‌دار بود، ولی به افسران امر و نهی می‌کرد؛ که من شخصاً این را دیدم. در یکی از دفعاتی که مرا به اتاق بازجویی احضار کردند، بازجو که درجه سرهنگی داشت، از سؤال می‌کرد و من پاسخ می‌دادم. ناگهان دیدم ساقی بدون اجازه وارد اتاق شد و با لحنی آمرانه، با تندی و قاطعیت، با سرهنگ به گفت‌وگو پرداخت.

در یک مورد دیگر هم جایگاه او را در میان افسران مشاهده کردم و آن وقتی بود که «پاکروان» رئیس ساواک برای بازدید از زندان آمد. به همراه او ده افسر بودند که درجه‌های آن‌ها کمتر از سرهنگی نبود. تنها متکلم در میان همه‌ این‌ها، ساقی بود. وقتی پاکروان به سلول من رسید، از من سؤال‌هایی کرد و من پاسخ دادم. ساقی مداخله کرد و با صدایی غرش آلود و کمی گرفته و توأم با اعتمادبه‌نفس، به من اشاره کرد و گفت: تیمسار! این زندانی آرامی است.

ساقی مردی باشهامت و جوانمرد بود. هرکدام از زندانی‌ها را که مقاوم و نستوه بودند، دوست می‌داشت و به آن‌ها احترام می‌گذاشت. برعکس، با افراد ضعیف، تندی و سخت‌گیری می‌کرد. همین‌که می‌دید یک زندانی التماس می‌کند یا می‌گرید، او را به باد فحش و ناسزا می‌گرفت و به خاطر کاری که موجب زندانی شدنش شده بود، او را نکوهش می‌کرد.

یکی از برادران درباره‌ جوانمردی و مردانگی این مأمور نظامی برایم خیلی چیزها گفت. گفت «ساقی» او را پس از آزادی از زندان به خانه‌اش دعوت کرده، او هم دعوتش را پذیرفته و در خانه با او راجع به مسائل بسیاری صحبت کرده است!

بعد از پیروزی انقلاب، استوار ساقی هم مانند سایر کارکنان زندان‌های سیاسی دستگیر شد. من آن‌ وقت در شورای انقلاب بودم. شورا با حضور بسیاری از اعضا جلسه داشت، که خبر دستگیری ساقی به ما رسید. همه‌ اعضای شورا دچار تأثر شدند؛ چون بیشتر آن‌ها گذرشان به زندان قزل‌قلعه افتاده بود و ساقی را می‌شناختند. ما در شورای انقلاب توافق کردیم که یک گواهی بنویسیم و در آن، مراتب رضایت خود را از این فرد نظامی اعلام کشور و همگی آن را امضا کنیم. و همین کار را هم کردیم.

در رابطه با استوار زمانی، به ذکر برخوردی از او هنگام ملاقات ما با آقای هاشمی رفسنجانی که سال ۱۳۵۱ یا ۱۳۵۲ در پادگان عشرت‌آباد تهران - پادگان ولی‌عصر کنونی - بازداشت بود، بسنده می‌کنم.

من و همسرم تصمیم گرفتیم به ملاقات آقای هاشمی برویم. ملاقات با زندانیان سیاسی هم کار آسانی نبود؛ اما من به دلیل تجربیاتی که در زندان‌ها داشتم، توانستم این ملاقات را برای خود و همسرم میسر کنم. اول همسرم وارد پادگان شد و من هم با یک ترفند ظریف به دنبال ایشان رفتم. وقتی با آقای هاشمی روبرو شدیم، او از این شیوه که توانستیم با آن به ملاقات او برویم، خوشحال بود و می‌خندید.

در اثنای صحبت با آقای هاشمی، می‌دیدم یک نظامی که نزدیک اما ایستاده بود، به من نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. من هم لبخند او را با لبخند و تعارف جواب دادم. بعد دیدم که در طول مدت ملاقات، لبخند از چهره‌ آن نظامی دور نمی‌شود و با نگاه‌های تیزی ما را زیرنظر دارد. آقای هاشمی بعدها پس از آزادی از زندان گفت: کسی را که به شما نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد، شناختید؟ گفتم: نه. گفت: او استوار زمانی بود و به ظنّ قوی شما را شناخته بود.

بله، گمان می‌کنم مرا شناخته بود؛ چون یک ماه و نیم در زندان قزل‌قلعه با او بودم. ولی من او را نشناختم، چون ظرف این مدت ده سال - چاق شده بود و قیافه‌اش تغییر کرده بود. او مرا شناخته بود، اما به روی خود نیاورد و هیچ حرفی نزد!

زندانی‌های مشهور

طی روزهایی که در زندان بودم، مطلع شدم اوضاع کشور خلاف خواست و نظر رژیم حاکم پیش می‌رود. به دنبال اوج‌گیری فعالیت‌ها اسلامی حماسه‌آمیز ماه رمضان در برخی مساجد، موجی از بازداشت‌ها راه افتاده بود.

از جمله‌ بازداشتی‌های این جریان، تعدادی از همکاران ما بودند مانند شهید باهنر که پس از انقلاب در سال ۱۳۶۰ و در حالی‌ که مقام نخست‌وزیری داشت، در انفجاری که توسط گروه منافقین صورت گرفت به همراه شهید رجایی - رئیس‌جمهور - به شهادت رسید. همچنین تعدادی از وعاظ و خطبای تهران جزو بازداشت‌شدگان بودند. با آنکه این بازداشتی‌ها هم در زندان قزل‌قلعه به سر می‌بردند، اما امکان دیدار با آن‌ها در زندان میسر نشد؛ زیرا آن‌ها در بخش دیگری زندانی بودند.

مقامات زندان در برخی روزهای هفته به ما اجازه می‌دادند تا برای هواخوری و استفاده از آفتاب، حدود یک ربع در حیاط گردش کنیم. البته این اجازه هم پس از ایام بازجویی داده می‌شد. ایام بازجویی هم برحسب نوع اتهام - کوتاه یا بلند - ممکن بود تا دو ماه یا بیشتر طول بکشد.

دریکی از روزهای گردش، در گوشه‌ای از حیاط، مردی بلندقد و پنجاه، شصت‌ساله را دیدم که باوقار و آرامش قدم می‌زد. لباس مرتب و تمیز او حاکی از آن بود که از شخصیت‌های مهم بازداشتی است. درباره او پرسیدم، گفتند او سرتیپ قرنی است. سرتیپ قرنی یکی از تیمسارهای عالی‌رتبه‌ ارتش شاه بود که فعالیت انقلابی و شاید دینی داشت. به طریق غیرمستقیم با آقای میلانی که از مراجع انقلابی شمرده می‌شد، تماس گرفته بود و طرح رهبری یک جنبش انقلابی را که مشترک باهم بر عهده داشته باشند، به ایشان پیشنهاد کرده بود. من قبلاً این مطلب را شنیده بودم و از موضع آقای میلانی در قبال این طرح اطلاعاتی در دست ما نبود. ولی کل جریانات  به لو رفتن طرح و دستگیری قرنی و فرد رابط میان او و آقای میلانی - که یکی از خویشان آقا بود - منتهی شد و قرنی به سه سال زندان محکوم گردید.

قرنی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، از سوی امام به عضویت شورای اول در آمد و پس از انقلاب، به ریاست ستاد مشترک ارتش منصوب شد و سرانجام توسط گروه انحرافی فرقان به شهادت رسید.

آقا سید! جدت با ما است

بعد از نماز ظهر یکی از روزها در راهروی زندان نشسته بودم و به‌ تنهایی ناهار می‌خوردم. یادم هست که ناهار آن روز آبگوشت بود. ناگهان مأموری مرا صدا زد و گفت: شمارا در دفتر می‌خواهند. من عبایم را روی دوش انداختم و به دفتر افسر زندان رفتم. وقتی مرا دید، گفت: شما آزاد هستی؛ وسایل خود را جمع کن و برو بیرون. با دلی لبریز از خوشحالی به سلول برگشتم. این خوشحالی با قدری تأسف هم توأم بود؛ تأسف از جدایی از برادرانی که در پی آن معاشرت دلپذیر شبانه‌روزی زندان، خیلی با آن‌ها انس گرفته بودم.

در حال جمع‌وجور کردن وسایلم بودم که دیدم مأموری در داخل زندان با صدای بلند گفت فلانی آزاد شد. همه‌ زندانیان از سلول‌هایشان بیرون ریختند و مرا در جمع‌آوری وسایل مانند پتو وغیره که برخی خویشان تهرانی به زندان آورده بودند و البته اندک هم بود به کمک کردند. مأمور، آن وسایل را برداشت و بیرون برد. بعد برادران عرب جمع شدند و به شیوه‌ عرب‌ها «هوسه » کردند، و تکرار می‌کردند: «یا سید جڈک وِیّانا».

چند روز بعد، روز ملاقات هفتگی با زندانیان فرا رسید - البته من خودم در مدتی که در زندان بودم، ملاقاتی نداشتم؛ چون ممنوع‌الملاقات بودم- شیرینی خریدم و به زندان رفتم و با برادران دیدار کردم و شیرینی را میان توزیع کردم.

دیدار با امام پس از زندان

وقتی از زندان خارج شدم، شنیدم برخی روحانیون جوان که در بازداشتگاه‌های مختلف زندانی بودند، چند روز پیش از من آزاد شده‌اند و ساواک آن‌ها را برای ملاقات با امام خمینی، به محل اقامت اجباری ایشان در منطقه قیطریه‌ تهران برده است. ساواک می‌خواست بدین‌ وسیله مقداری از خشم این روحانیون را کاهش دهد.

شور و شوق دلم را فراگرفت و گفتم من هم توکل به خدا کنم و به محل اقامت امام بروم؛ شاید به من هم اجازه‌ ملاقات بدهند.

آدرس را به دست آوردم و به قیطریه رفتم. قیطریه در آن زمان منطقه‌ای خالی از ساختمان بود و تک‌وتوک خانه‌هایی در آن دیده می‌شد. البته در حال حاضر مسکونی و پرجمعیت شده است. من به خانه‌ امام نزدیک شدم. نگهبانان تمام اطراف خانه را گرفته بودند، به یکی از آن‌ها گفتم: من تازه از زندان آمده‌ام و می‌خواهم مانند سایر زندانیان با آقا ملاقات کنم، آن‌ها با یکدیگر اختلاف‌نظر پیدا کردند. برخی گفتند: این مرد، مردی ساده است که سختی راه را تحمل کرده و به اینجا آمده؛ پس به او اجازه دهیم. برخی دیگر هم مخالفت کردند. بالاخره توافق کردند که به من اجازه دهند فقط برای چند دقیقه وارد شوم.

در زدم. حاج‌آقا مصطفی - فرزند امام در را باز کرد و از دیدن من دچار شگفتی شد. از من پرسید: کی آزاد شدید؟ گفتم: دو روز پیش.

وارد یکی از اتاق‌ها شدم و آقا را در برابر خود یافتم. احساساتی که در دلم محبوس مانده بود، غلیان کرد. عواطفم در برابر امام سرریز شد. برای آقا وضع امت و دوستان را در غیاب ایشان بیان کردم و اظهار داشتم که موسم رمضان امسال بدون بازده به هدر رفت؛ و لذا باید از هم اکنون برای موسم محرم برنامه‌ریزی کنیم.

چند دقیقه بعد، از منزل ایشان خارج شدم.



انتهای پیام/
لینک مطلب: http://javaneparsi.ir/News/item/5397