افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکهی تکفیریهای اروپا در دههی ۹۰ میلادی) است. ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکههای تکفیری داخل اروپا متصل میشود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در میآید.
این کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجوییها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.
اتاق، کوچک بود. یک میز، یک دستگاه تلویزیون، چند تا صندلی. همین. هر دو نشستیم. ژیل خم شد سمت من و گفت: «خب، برام تعریف کن. داستان از چه قراره؟»
صحبتم را شروع کردم: «من ۵ ماهه که دارم برای جماعت اسلامی مسلح سلاح و مهمات میخرم، اما [چند روز پیش]یه پولی ازشون دزدیدم، حالا میخوان منو بکُشن.»
پرسید: «از کجا میگی اینایی که باهاشون کار میکنی اعضای جماعت اسلامی مسلحاند؟.»
دست کردم داخل جیبم. یک نسخه از انصار را بیرون آوردم. نشانش دادن و گفتم: «میدونی این چیه؟»
ژیل نشریه را گرفت و به دقت نگاه کرد. گفت: «بله. با انصار آشناییم. اینو از کجا آوردی؟»
گفتم: «اینا رو تو خونۀ من مینویسن و چاپ میکنن. هر هفته من اینها را میگذارم داخل پاکت و نسخههایش را به سایر نقاط دنیا میفرستم. بچههایی که اینا مینویسن، هموناییان که من براشون کار میکنم. تا حالا براشون چند صد تا تفنگ و چندین هزار تا فشنگ خریدم.»
ژیل هیچ چیز نگفت. چهرهاش همانطور بدون تغییر مانده بود و نمیشد چیز خاصی از آن برداشت کرد. اما به آرامی کمی خودش را توی صندلی صافتر کرد. از چشمهایش میخواندم توجهش را جلب کردهام. حتی بادیگاردش هم سرش را بالا آورد و چشم از لپتاپش برداشت.
-بسیار خب، در مقابل اطلاعاتت از ما چی میخوای؟
-میخوام از خانوادهام محافظت کنید. میخوام این آدما رو از خونۀ ما بریزید بیرون. نمیخوام برای مادر و برادر کوچیکم به خاطر کارایی که اینها میکنند دردسر درست شه؛ و [البته]میخوام هویت جدیدی به من بدید، یه زندگی جدید. یه کار. هر چی. میخواهم قبل از اینکه بُکُشنم از چنگشون خلاص شم.»
ژیل بدون هیچ واکنشی چند ثانیه در سکوت چشم دوخت به من. بعد گفت: «میتونم از خانوادت محافظت کنم. اما همۀ چیزایی که میخوایی رو نمیتونم [فعلاً]برات جور کنم. تو هنوز به اندازۀ کافی اطلاعات به ما ندادی. اگر همۀ چیزایی که گفتی رو میخواهی، پس باید کارای بیشتری برامون بکنی.»
پرسیدم: «چطور میتونم کار بیشتری بکنم؟ من نمیتونم برگردم پیشِشون. شوخی نمیکنم. این آدما رحم و مروت ندارن، میکُشَنَم.»
ژیل آرام به صحبتش ادامه داد: «چرا، میتونی برگردی. برگرد خونه و بهشون بگو پولو برمیگردونی. به همهشون بگو توبه کردی و میخواهی به سمت خدا برگردی. به محض اینکه اینو بگی باید حرفت رو قبول کنن. بعد شروع کن به جلب اعتمادشان. اینو یادت باشه که اونا هم به تو احتیاج دارن، چون به تفنگایی که براشون میخری احتیاج دارن.»
حرفهای ژیل اثر خودش را گذاشت. او در صحبتش از کلمۀ فرانسوی «غوپونتیغ» استفاده کرد، ولی من میتوانستم از مضمون صحبتش بفهمم که دارد به عبارت عربی «توبه الی الله» اشاره میکند. سریع متوجه شدم که ژیل متخصص مباحث اسلامی است و با ادبیات بنیادگراها آشناست.
«اما من ۲۵ هزار فرانک ازشون دزدیدهام، همهاش رو هم خرج کردهام. نمیتونم پولو برگردانم.»
«مشکلی نیست. پولو برات میآرم. اما یه هفتهای وقت میبره. امشب برگرد خانه و خیلی زود پولو جور میکنی. فقط یه توجیه و بهانهای بتراش.»
در همان گفتگو چیزهای زیادی دربارۀ ژیل فهمیدم. متوجه شدم در دستگاه DGSE صاحب نفوذ است، چون بدون هماهنگ کردن با کس دیگری گفت: پول را فراهم خواهد کرد؛ و مطمئن بودم پول را خواهد آورد، اگر نمیتوانست این پول را فراهم کند به من نمیگفت: دفعۀ بعد با ۲۵ هزار فرانک میآید.
این را هم فهمیدم که ژیل خیلی بیش از آنکه نشان میداد، میداند. حتماً از قبل چیزهای زیاده میدانسته وگرنه متوجه نمیشد اطلاعاتی که من دارم چقدر میتواند ارزشمند باشد. او فقط چیزهایی که الان میتوانستم در اختیار DGSE بگذارم را نمیخواست، دنبال این بود که در آینده اطلاعات بیشتری به آنها بدهم. میخواست تبدیل شوم به «جاسوس»؛ و به این ترتیب بود که من تبدیل شدم به جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه. بالاخره من هم در تله افتادم. حالا آنها مرا میشناختند، خانوادهام را میشناختند، محل اقامتم را میدانستند. ولی به عنوان جاسوس، دستکم تا حدی میتوانستم روی آنها نفوذ داشته باشم.
من به خاطر تمایل به مبارزه با جماعت اسلامی مسلح این کار را نپذیرفتم، چنین چیزی بعداً به وجود آمد، ولی قطعاً در دیدار اول چنین انگیزهای مطرح نبود. در حقیقت تنها چیزی که در آن دیدار میخواستم این بود که از من و اعضای خانوادهام محافظت شود.
اما پیش از هر چیز باید حواسم به یک قضیۀ دیگر میبود. به ژیل گفتم: «باید یه تلفن بزنم»
-میخوای به کی زنگ بزنی؟
-نمیتوانم بهت بگم.
«ما باید بدونیم.» ژیل، این را با لحنی قاطع گفت. تسلیم شدم: «باید به برادرم زنگ بزنم. ببین، بهش گفته اگه تا ساعت یک زنگ نزدم همۀ تفنگا رو ببره بریزه توی کانال آب.»
ژیل ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: «چرا اینطور گفته بودی؟»
«چون نمیدونستم چه واکنشی نشون میدید. خب میدونی، ممکن بود [به جای گوش کردن به حرفام]فقط بازداشتم کنید. اون وقت همه چیزو تو خونمون پیدا میکردید و بعدش من رو هم کنار بقیه کلی سال میانداختید گوشۀ زندون.»
ژیل درحالیکه میخندید گفت: «چه تیز!»
من و ژیل اصلاً به هم اعتماد کامل نداشتیم، حداقل به این زودی. ولی یخ رابطهمان داشت کمکم آب میشد. ژیل همراهم تا کیوسک تلفن عمومی داخل خیابان آمد. به برادرم زنگ زدم و گفتم کاری با تفنگها نداشته باشد.
بعد برگشتیم به اتاق هتل. دستور داد بادیگارد برود. بعد شمارهای روی یک تکه کاغذ نوشت و به دستم داد. گفت: هر وقت لازم بود او را پیدا کنم به این شماره زنگ بزنم. باید زنگ میزدم، پیام میگذاشتم و میگفتم کجا هستم تا او خودش فوراً به من زنگ بزند.
بعد دست کرد در جیب اورکتش و یک پاکت آورد بیرون. پاکت را گرفت سمتم و گفت: «پول اونا رو هفتۀ دیگه برات میارم. فعلاً این یه مقدار پول واسۀ خودت.»
سریع پاکت را به سمت خودش برگرداندم. گفتم: «چیزی نمیخواهم. من دنبال پول شما نیستم. گفتم که فقط میخوام از ما محافظت کنید.» این حرف را جدی گفتم. میخواستم برای ژیل و دستگاهش اطلاعات بیاورم، ولی ابداً نمیخواستم بگذارم که کنترلم را به دست بگیرند. اگر قرار بود برای آنها کار کنم، باید این کار طبق قواعد من انجام شود.
موقعی که داشتم موضعم را توضیح میدادم، ژیل با تعجب نگاهم میکرد. بعد با لحنی آرام گفت: «نگران نباش. این حقوق نیست. فقط فکر میکنم باید این پولو بابت همین اطلاعاتی که تا اینجا بهمون گفتی، بگیری. ببین، من میدونم پول لازم داری.»
پاکت را از دستش گرفتم.
آن شب که به خانه که برگشتم، حکیم در را باز کرد. خیره شدم توی چشمهایش و گفتم: «برادر، به خاطر کاری که کردم متاسفم. پولو من برداشتم، ولی الان واقعاً پشیمونم. از ته دل توبه کردهام. دعا کردم که [به دل تو و بقیه برادرا بندازه که]منو ببخشید.»
احساس خیلی بدی داشتم. حکیم کارهای وحشتناکی کرده بود، حتی دربارۀ کشتن من صحبت کرده بود. اما در هر حال هنوز برادرم بود و از اینکه مجبور بودم به او دروغ بگویم حالم به هم میخورد. از این متنفر بودم که باید جاسوسی او را بکنم. اما هیچ گزینۀ دیگری نداشتم.
ادامه دادم: «به خاطر کاری که کردم روی دیدنتون رو ندارم. پولو از جا جور میکنم برمیگردونم. فقط یه چند روز به من فرصت بده. الان فقط میخوام برگردم سمت خدا.»
حکیم یک دقیقه همینطور زل زده بود به من. مشخص بود که دارد عمیقاً فکر میکند. گمانم چیزی به دهنش آمد که بگوید، اما بدون اینکه حرفی بزند چرخید و رفت داخل خانه و درب را پشت سرش باز گذاشت.
موقعی که پشت سرش رفتم داخل، فهمیدم که بخشیده شدم. اینکه حکیم قانع شده بود یا نه مسئلۀ دیگری بود، اما اهمیتی نداشت. او کار دیگری نمیتوانست بکند. او خیلی بیشتر از من با شریعت اسلام آشنا بود و میدانست وقتی گفتم میخواهم به سمت خدا برگردم حق، چون و چرا ندارد و نمیتواند دربارۀ نیت من مشغول حدس و گمان شود. وقتی میگفتم توبه کردهام، راهی نداشت جز اینکه حرفم را قبول کند.
در هر حال اگر هم دروغ گفته بودم و بار دیگر خطایی میکردم، آن موقع هم میتوانست مرا بکشد!
یک هفته بعد دوباره با ژیل قرار گذاشتم. به همان شمارهای که داده بود زنگ زدم و پیغام گذاشتم. بعد خودش زنگ زد و محل قرار را مشخص کرد. همان برنامۀ دفعۀ اول را تکرار کردیم: به مدت تقریباً نیم ساعت در فاصلۀ ۳۰ متریاش در خیابانها راه رفتم و دوباره هر چندصد متر یکبار همان چهرههایی که چند دقیقه قبل دیده بودم را مجدداً میدیدم؛ و باز هم مثل دفعۀ اول دست آخر رسیدیم به هتلی در نزدیکی میدان غُژی، البته آن هتل قبلی نه؛ و این بار نفر سومی هم در اتاق نبود.
وقتی نشستیم به ژیل گفتم میدانم که آدمهایش داشتند تعقیبم میکردند. با خنده جواب داد: «مسخره نباش!» دنبالۀ بحث را نگرفتم، اما مطمئن بودم که حرفم درست است.
ژیل شروع به صحبت کرد و گفت: «خبرای خوبی برات دارم. پولا همراهمه. میخوام توی همون خونه بمونی و بدون جلب توجه به کارت ادامه بدی. دوباره اعتمادشون رو به دست بیار تا بعداً بتونیم چیزهای بیشتری بفهمیم.»
۲۵ هزار فرانک را تحویلم داد. چند دقیقۀ دیگر هم صحبت کردیم و بعد آمدم بیرون. مدتها بعد یک بار ژیل گفت: بعد از آن دیدار دوم وقتی از هم جدا شدیم مطمئن نبوده پول را به جای تحویل دادن به طارق، برای خودم برندارم! با این حرفش انگار یک سطل آب یخ ریخت روی سرم.
همینکه به خانه رسیدم پول را به حکیم دادم تا به طارق برگرداند. دیگر نگران این نبودم که بخواهند مرا بکشند، اما مطمئن بودم دیگر به من اعتماد هم ندارند.
در عمل، میزانی که امین و یاسین در خانۀ ما میماندند مدام کمتر و کمتر شد. خود طارق را هم از روزی که پولها را برداشتم دیگر ندیده بودم.
سه روز بعد از برگردادن پول، [صبح]که از اتاقم آمدم پایین، دیدم حکیم و امین و یاسین پشت میز آشپزخانه نشستهاند. تا آنها را دیدم درب را بستم تا با هم روبرو نشویم. اما یاسین مرا دید. صدایم کرد تا بروم داخل آشپزخانه. رفتم داخل و روبروی او و امین ایستادم. سرم را پایین انداختم و از آن دو هم عذرخواهی کردم.
چند ثانیه با سردی نگاهم کردند بعد امین شروع کرد به صحبت کردن و گفت: «ما میبخشیمت و قبول میکنیم که برگردی. معلومه که شیطون یه مدت گولت زده بوده، اما خوشحالیم که تصمیم گرفتهای برگردی به سمت خدا.»
اگر بحث شریعت اسلامی را هم در نظر نگیریم، امین و یاسین برای بخشیدن من دلیل دیگری هم داشتند: آنها نیازمند آن سلاحها بودند. چند روز پیش از ارتباط گرفتن با دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه، به لوران سفارش چند قبضه مسلسل یوزی داده بودم و یاسین الان مسلسلها را میخواست.
اما طبیعتاً روابطمان حالا تغییر کرده بود. دیگر به من اعتماد نداشتند.
چند هفته بعد دوباره سر و کلۀ طارق پیدا شد؛ و کمی بعد از آن، به مرور صندوقها و کارتنها و وسایل از خانه بیرون رفت. حتی دستگاه فتوکپی را هم از آنجا بردند. مشخص بود که دیگر [اینجا]در کنار من احساس امنیت نمیکنند. جای دیگری برای اقامت و زندگی پیدا کرده بودند.
پیش از رفتنشان، چندتا از برگههایی که داخل آشپزخانه توی کارتن بود را برداشتم تا به ژیل نشان دهم. رسیدهای فکس را هم همچنان برمیداشتم. موقع دریافت فکس، امین و یاسین همیشه کنار دستاه میایستادند [ولی رسیدها را برنمیداشتند].
اما بعد از جابهجایی هم امین و یاسین به همان میزان قبل، به خانۀ ما رفت و آمد میکردند. تعداد زیادی آدم هم همچنان در مسیر حرکت به جبهه به خانۀ ما میآمدند. اما طارق به ندرت میآمد. کما اینکه کمال را هم دیگر اصلاً ندیدم.
همچنان درخواستهای یاسین را به لوران میرساندم و همچنان بسیاری از همان چیزها را میخریدم: فشنگ، بعضاً تفنگ و دوربینهای دید در شب.
مدتی که گذشت یاسین کلی تجهیزات الکترونیکی را هم به درخواستهایش اضافه کرد: بیسیمهای رادیویی، فرستنده و چیزهایی شبیه این. شرایط کمکم داشت عادی میشد. یا دستکم شبیه دورانی که هنوز طارق به خانۀ ما نیامده بود.
لینک مطلب: | http://javaneparsi.ir/News/item/5736 |