جنایات هولناک کومله به روایت بانوی رزمنده کرمانی
نامش حکیمه میرزایی خواهر شهید رضا میرزایی و متولد ۲۲ آبان ۱۳۴۰ است، مادرش رخساره مصحفی فرزند روحانی است و پدرش خیر مدرسه ساز و حامی بیماران خاص بود.
وی اهل کرمان و ساکن تهران است در رابطه با حضورش در جبهههای غرب چنین میگوید: بعد از اینکه در سال ۵۷ دیپلم گرفتم قصد داشتم تحصیلاتم را ادامه دهم که با انقلاب فرهنگی دانشگاهها تعطیل شد، من نیز از این فرصت استفاده کردم و وارد جهاد سازندگی کرمان شدم و در آنجا دوره آموزشی کمکهای اولیه را توسط دکتر مشتاقیون که مشوق اصلی من بود فرا گرفتم. بعد از سپری کردن دورههای آموزشی به کمک مردم زلزله زده شهرهای گلباف و سیرچ رفتیم.
پس از آن وارد به استخدام سپاه در آمدم و در قسمت تعاون این نهاد مشغول به کار شدم و وظیفه ما این بود که به خانوادههای رزمندگان، جانبازان و شهدا سرکشی میکردیم، از جمله در روستاهای اطراف مثل اختیارآباد، کوهبنان، خانوک و چند منطقه دیگر، مشکلات آنان را بررسی و مرتفع میکردیم.
اوایل جنگ بود که اشنویه یکی از شهرهای آذربایجان شرقی به اشغال کومله در آمده بود، مردم آن منطقه اطلاعات زیادی درباره انقلاب و امام نداشتند، و یادم هست که تا سال ۵۸ یا ۵۹ بود که شهر اشنویه دست کوملهها بود و پس از آن به دست نیروهای خودی از جمله سپاه آزاد شد.
سال ۱۳۶۰ رئیس آموزش و پرورش اشنویه که اهل کرمان بود از سپاه کرمان خواست تا تعدادی نیرو به آن منطقه بفرستد.
من به همراه ۶ خواهر سپاهی دیگر از کرمان راهی اشنویه شدیم، وقتی به آنجا رسیدیم برف بود و بوران همراه با صدای شلیک گلوله، برف به حدی بود که تا بالای زانویمان زیر برف میرفت و هوا به شدت سرد بود، یادم هست وقتی که پارچ آب را سر سفره میگذاشتیم یخ میزد و ما، چون بچه جنوب بودیم به سردی هوای آنجا عادت نداشتیم و اوایل برایمان بسیار سخت میگذشت.
وظیفه ما در آنجا تبلیغ انقلاب و معرفی امام راحل به مردم و دانش آموزان بود، متاسفانه، چون در آنجا کومله دموکرات حاکم بود کسی امام را نمیشناخت و وقتی اسم امام خمینی (ره) را میآوردیم همگی با تعجب میگفتند این دیگر چه کسی است؟ مگر چه کار کرده که این قدر از او میگویید؟
اوایل ۶ نفر بودیم که بعد از مدتی ۹ نفر شدیم و در آپارتمانی که توسط برادران سپاه از دست کوملهها غنیمت گرفته بودند مستقر شدیم، آنجا را تبدیل به پایگاه کردند و نامش را حبیب بن مظاهر گذاشتند، در طبقه اول خواهران مستقر شدند و در طبقه همکف هم اشخاص مسن. گاهی اوقات که مشکلی داشتیم از همان برادران و خواهران مسن کمک میگرفتیم.
وظیفه ما در مدرسه این بود که کاری کنیم که جو کومله دموکرات را از بین ببریم و انقلاب اسلامی را از طریق روزنامه دیواری و برپایی نمایشگاه و دروس دینی و پرورشی به دانش آموزان معرفی کنیم و خیلی زود توانستیم جو مدرسه را به دست بگیریم.
من به عنوان معلم پرورشی با داشتن دیپلم، تدریس دروس دینی سوم راهنمایی، اول، دوم و سوم دبیرستان را به عهده داشتم. با آنکه شرایط آنجا از هر لحاظ از جمله اینکه یک منطقه جنگی بود بسیار سخت و دشوار بود، ولی توانستیم در کنار برادران سپاهی در رابطه با انقلاب و امام خوب کار کنیم.
ما تقسیم شدیم تعدادی در مقطع ابتدایی و تعدادی در دبیرستان درس میدادیم و چون ما استخدام رسمی آموزش و پرورش نبودیم فقط مامور بودیم هر جای از مدارس که نیاز داشتن میرفتیم و کمک میکردیم مثلا اگر در مدرسهای معلم ریاضی نداشت یکی از ما میرفت و ریاضی درس میداد.
دینی چهارم دبیرستان فلسفه و منطق شهید مطهری تحت عنوان بینش و دینی بود و بسیار سخت، به خاطر همین بینش دینی چهارم دبیرستان را آقای جعفر خسرویانی که فرمانده سپاه وقت آن زمان اشنویه بود قبول کردند، هفتهای یک بار به مدرسه میآمدند و چون فرمانده وقت بودند، به ما سر میزدند و مشکلات ما را بررسی میکردند و اگر کاری داشتیم برایمان انجام میدادند.
به خاطر جوی که در آنجا حاکم بود روزها کسی را در کوچه و خیابان نمیدیدیم و فقط شب، آن هم در خفا میتوانستیم تعدادی از دوستان و همکارانمان را ملاقات کنیم، شبانه روز تنها صدایی که به گوش میرسید شلیک رگبار گلوله بود که از در و دیوار بر سرمان فرو میریخت.
شرایط آنقدر سخت بود که حتی وسیله ارتباط جمعی نداشتیم تا از خانواده هایمان خبر داشته باشیم، یادم هست در آن برف و بوران و رگبار گلوله بعد از ساعتها خود را به مخابرات ارومیه میرساندیم، با این شرایط ماهی یک دفعه میتوانستیم با خانواده در تماس باشیم.
اردیبهشت ماه ۶۱ برادرم (رضا میرزایی) شهید شده بود و چون من در کردستان بودم خبری نداشتم جعفرخسرویانی فرمانده سپاه وقت اشنویه خبر شهادت برادرم را به من داد و سپس مرا از اشنویه به شهر ارومیه رساند و از آنجا برای من بلیط هواپیما تهیه کرد برای تهران و سپس کرمان و شاید این مسائل باعث شد که ما بیشتر با هم آشنا شویم.
باید بگویم که آقای خسرویانی اول مهرماه سال ۵۹ وارد جبهههای جنوب شد و پس از اینکه شهراشنویه از دست کوملهها آزاد شد سپاه از او خواست تا به آنجا برگردد و در آنجا به مبارزه بپردازد؛ این حضور باعث آشنایی و ازدواج ما شد و من به همراه همسرم به کردستان برگشتم.
او در ادامه میگوید: یک بار که میخواستیم از اشنویه به ارومیه برویم با جیپ میرفتیم که در برف گیر کرد و ما مجبور شدیم که از ماشین پیاده شویم و آن را هل دهیم در همین حین بود که یکی از شاگردانم که متاسفانه عضو حزب کومله شده بود به ما گفت بگید الله یاور ماست خمینی رهبر ماست، ببینم چقدر این خمینی میتواند به شما کمک کند، وقتی این حرف را زد من آنقدر ناراحت شدم که میخواستم محکم برسرش بکوبم و بگویم مگر اینجا جای طعنه ومتلک است. گرچه خدا خواست و ماشین هم به راحتی از برف بیرون آمد؛ و یا اینکه زمانی که همسرانمان به محل کارشان رفته بودند دشمن حمله بسیار سنگینی به اشنویه کرد و تمام شهر را زیر آتش گلوله گرفته بود و از در و دیوار گلوله میبارید همه ما خانمها به اتاق یکی از همکارانمان رفتیم و در آنجا روی زمین دراز کشیده بودیم تمام شیشهها خورد و به اطراف پاشیده میشد و همینطور گلوله میبارید و این حمله تا یک هفته طول کشید وقتی که آتش دشمن خاموش شد صبر کردیم تا همسرانمان به خانه برگردند که برخی سالم و برخی زخمی و تعدادی هم شهید شده بودند.
من این دوران را هرگز از یاد نمیبرم و حتی به خاطر دارم که در آن زمان کوملهها هر کسی را که در لباس سپاه میدید به طور بسیار وحشتناکی او را به شهادت میرساند.
اینها تمام خاطرات بسیار تلخی ست که من از آن زمان دارم و هرگز فراموش نخواهم کرد.
همسر خانم میرزایی به علت اینکه بعدها به عنوان دیپلمات در وزارت امور خارجه مشغول به کار شدند مجبور بودند به همراه ایشان به کشورهایی همچون پاکستان، عربستان و اتریش سفر کرده و در هر کشور به مدت ۴ سال به دور از اقوام زندگی کنند و حتی زمانی هم که در کشورهای خارجی بسر میبردند به همراه دیگر خانمها جلسات مذهبی برپا میکردند و به تبلیغ اسلام و انقلاب میپرداختند.
او هنوز هم یک زن بسیار پرتلاش و سخت کوشی است که هرگز دست از کمک و مساعدت به دیگران حتی اقوام و خویشان و نیازمندان بر نداشته است.
انتهای پیام/
نظرات شما