گلوله‌ای که از کنار گوش «حاج قاسم» رد شد

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا، نمی‌دانم چندبار صحنه را مرور کرده‌اید. آدمی با شنیدن خبری یک خطی و چند خرده روایت و توضیح و توصیف چند جمله‌ای و دیدن یکی دوعکس، می‌تواند برای خودش فیلم سینمایی یک ساعته بسازد و در ذهنش اکران کند.

بعد هی بنشیند با دست بزند پشت دستش و لبش را گاز بگیرد و سر تکان دهد و دوباره آن فیلم را برای خودش در ذهن اکران کند. آدم داغدیده این‌طوری است. نمی‌توان گفت دوست دارد یا دلش می‌خواهد، اما تصویر تراژیک حادثه را برای خودش هی مرور می‌کند. شاید خواسته یا ناخواسته در تکرار آن دنبال چیزی می‌گردد.

دنبال ردی که آرامش کند. دنبال نقطه‌ای که مرهمش شود. اصلا خدا را چه دیده‌اید. شاید در یکی از همین تکرار‌ها دیگر آن حادثه اتفاق نیفتد. شاید یک‌بار دیگر که دارد برای نمی‌داند چندمین بار صحنه را مرور می‌کند، نیسان انتحاری به دلیل مشکل فنی منفجر نشود یا اصلا قبل از رسیدن خودروی دکتر فخری‌زاده، نیرو‌های اطلاعاتی بریزند و خیابان را ببندند.

شاید آدم در تکرارهایش دنبال چنین داستان‌های معکوسی می‌گردد، اما بعضی وقت‌ها در این تکرار‌ها زوایایی از حادثه پیدا می‌شود که با یک بار شنیدن یا دیدن نمی‌شود به آن پی برد. مثلا شما برای اولین بار که خبر را شنیدید و صحنه‌اش را در ذهن برای خودتان بازسازی کردید، دیدید خودروی شهید فخری‌زاده به گلوله بسته و بعد خودروی انتحاری منفجر می‌شود و بعد هم لابد بدن خونین و بی‌جان شهید را دیدید که روی صندلی خودرویش افتاده و تروریست‌ها رفته‌اند.

اما وقتی چندبار دیگر این صحنه را ببینید به نما‌های دیگر هم می‌رسید. مثلا نمایی از خودروی محافظان شهید که سر می‌رسند و رو به تروریست‌ها اسلحه می‌کشند، اما تعداد تروریست‌ها بسیار بیشتر است و آتش حساب‌شده‌شان امان نمی‌دهد یا مثلا نمایی دیگر می‌بینید وقتی شهید فخری‌زاده از ناحیه دست و پا هدف دو گلوله قرار گرفته و محافظانش سر رسیده‌اند، سرتیم محافظان، خودش را روی دکتر می‌اندازد و بدنش را سپر می‌کند و بقیه گلوله‌ها را به جان می‌خرد.

بادیگارد یا محافظ؟
‌نمی‌دانم در تعریف جهانی از کلمه بادیگارد، شرح وظایف او دقیقا چیست و شامل چه خدماتی می‌شود. اما حکما و عقلا در شرح وظایف او سپر انسانی شدن در مقابل گلوله ذکر نشده است. در دنیا هستند کسانی که آموزش‌های نظامی و رزمی دیده‌اند و شغل‌شان این است که در قبال دریافت حقوق، محافظ اشخاص می‌شوند و شما می‌توانید یک یا چند نفرشان را استخدام کنید تا محافظت از شما را به عهده داشته باشند.

مثلا اگر کسی خواست قصد جان‌تان را بکند، آن‌ها با آموزش‌هایی که دیده‌اند از شما محافظت کنند. اما حکما و عقلا در آموزش‌هایشان نیامده وقتی دشمن شخصیت را مورد هدف قرار داد و شما چاره دیگری نداشتید خودتان را سپر انسانی گلوله کنید. مگر چقدر حقوق می‌گیرند که بخواهند از جان گذشتن را هم در لیست خدمات‌شان بگذارند؟ اصلا قیمت جان‌شان مگر قابل محاسبه است که موقع حساب و کتاب و قرارداد با شخصیت آن را هم لحاظ کنند؟

اما در فرهنگ انقلابی و مذهبی ما داستان فرق می‌کند. ابراهیم حاتمی‌کیا در فیلم «بادیگارد» به‌خوبی توانسته این تفاوت فرهنگی و تفاوت در نگرش به مضمون محافظت در فرهنگ ما و فرهنگ غربی را نشان بدهد. حاج حیدر این فیلم مدام می‌گوید او بادیگارد نیست، محافظ است. شاید بادیگارد همان تعریفی است که امروزه در بسیاری از کشور‌ها داریم و یک شغل محسوب می‌شود. اما محافظ اولا به کاری که می‌کند به چشم وظیفه‌ای مقدس برای حفاظت از آرمانش نگاه می‌کند و ثانیا شخصیتی که از او محافظت می‌کند را نه با نگاه طرف قرارداد یا رئیس، بلکه با نگاه سرمایه‌ای برای آرمان مقدسش می‌بیند که هر طور شده باید از این سرمایه مقدس محافظت کند؛ سرمایه‌ای که هزار برابر مقدس‌تر از جان است.

حامد اصغری، سرتیم محافظان شهید محسن فخری‌زاده خودش را روی شهید انداخت و بدنش را سپر گلوله‌ها کرد تا بتواند از این سرمایه محافظت کند. وقتی دشمن تروریست یکی‌یکی از حلقه‌های حفاظت گذشته باشد، دیگر آخرین حلقه همین است که شاید با جان بشود کاری کرد؛ کاری که در فهرست خدمات بادیگارد‌ها نیست.

محافظ با شخصیت یکی می‌شود

وقتی مأموران خودشان را رساندند به خودروی موشک‌خورده حاج‌قاسم و ابومهدی، نمی‌توانستند روی زمین خون حاج‌قاسم را از خون وحید زمانی‌نیا جدا کنند. وحید با حاج‌قاسم در هم آمیخته بود. یکی شده بود. شهید وحید زمانی‌نیا، جوان دهه هفتادی که چهار سال بود در سوریه سلاح دست گرفته و شده بود محافظ سردار سلیمانی، با سرداری که چند ده سال، چند نبرد مهم را فرماندهی کرده بود و نامش لرزه بر پشت دشمنان می‌انداخت، یکی شده بود. خاصیت محافظ همین است. با شخصیت یکی می‌شود.

دوستان و همرزمان وحید می‌گویند او چهار سال تلاش کرد و در سوریه سنگ تمام گذاشت که دست آخر حاج‌قاسم به عنوان محافظ خودش او را انتخاب کند. این یکی از آرزو‌های وحید بود. وقتی دوستانش می‌گویند محافظ سردار شدن، آرزوی وحید بود یعنی محافظ بودن در مسلک ما شغل نیست. وگرنه برای یک بادیگارد چه فرقی می‌کند از چه کسی یا چه چیزی محافظت می‌کند.

اما وقتی یک جوان به این در و آن در می‌زند که محافظ حاج‌قاسم سلیمانی شود یعنی می‌خواهد با او یکی شود. یعنی می‌داند محافظ شدن در مسلک ما یعنی رنگ و بوی شخصیت را گرفتن و یکی شدن.

پدر وحید زمانی‌نیا می‌گوید تازه دو ماه بود نوعروس‌شان را برای وحید عقد کرده بودند. شب یلدا بنا داشتند به رسم و رسوم خودشان بروند خانه خانواده عروس، اما وحید نپذیرفته و زیر بار نرفته بود که در آن شرایط حاج‌قاسم را رها کند و برگردد ایران تا رسم و رسوم ازدواجش را بجا بیاورد. حتی قبل از شهادت به رفقایش گفته بود اگر شرایط جور باشد و حاج‌قاسم اجازه بدهد می‌خواهد به کربلا و زیارت امام حسین (ع) برود، اما هیچ‌وقت دلش نیامد این موضوع را با حاج‌قاسم مطرح کند و حتی به قدر سفری او را تنها بگذارد. آن قدر کنار حاج‌قاسم ماند تا با او یکی شود. آخر کار هم کنار فرودگاه بغداد مأموران نتوانستند خون او را از خون حاج‌قاسم جدا کنند. آخر کار هم خود حاج‌قاسم دستش را گرفت تا با هم به کربلا بروند.

 

نزدیک‌تر از برادر

حسین پورجعفری، همراه و دستیار و مشاور شهید حاج‌قاسم سلیمانی سال ۱۳۹۵ بازنشسته شد. بعد از آن همه سال خدمت دیگر وقتش رسیده بود بنشیند خانه یا دست همسر و چهار فرزندش را بگیرد و بروند در یک شهر خوش آب و هوا زندگی بکنند. اگر خدمت تمام وقت به نظام شغل او بود، عقلا و منطقا باید از دوران بازنشستگی آن هم با حقوق مناسبش نهایت لذت را ببرد. اما شهیدحسین پورجعفری نپذیرفت بعد از سال۹۵ خانه‌نشین شود.

او می‌خواست بعد از آن هم مثل همان سال‌های قبلش شانه به شانه حاج‌قاسم باشد. مگر سردار خودش را بازنشسته کرده بود که حالا او به بازنشستگی تن بدهد؟ اصلا پایان کار یک مجاهد اگر بازنشستگی باشد تمام سال‌های جهادش می‌رود زیر سوال. پایان مأموریت یک مجاهد نباید بازنشستگی باشد. شهید پورجعفری خیال حاج‌قاسم را راحت کرد که بعد از این هم، مثل تمام سال‌های خدمتش همراه او باقی خواهد ماند.

شهید پورجعفری از دوران جنگ با سردار آشنا و از همان موقع هم شده بود دستیار و همراه و هم‌راز حاج قاسم. رابطه آن دو طوری بود که اگر کسی نمی‌شناخت‌شان فکر می‌کرد با هم برادرند. اگر کسی که در فرهنگ غربی معنی بادیگارد را می‌داند، به آن دو نگاه می‌کرد حتی گمان هم نمی‌برد به این که این دو رابطه فرمانده و دستیار دارند. این‌قدر این رابطه صمیمی و نزدیک بود که حتی فرزندان شهیدسلیمانی از شهیدحسین پورجعفری خاطره نقل می‌کنند. آخر سر هم شهیدحسین پورجعفری یک شب جمعه کنار فرودگاه بغداد، به فرمانده و رفیق و برادرش ثابت کرد تا آخر کار پای او مانده است.

شهدای غریب حفاظت

تقریبا از بعد از دوران دفاع‌مقدس تا الان، کم نبودند محافظانی که برای حفاظت از اشخاصی که سرمایه انقلابند، جان‌شان را سپر کردند. کم نبودند محافظانی که طی این سال‌ها غریبانه به شهادت رسیدند و گاهی اوقات حتی نام‌شان در محاق نامی بزرگ‌تر که شخصیت مورد حفاظت‌شان بود، ماند و کمتر دیده شد. مثل شهید سلگی و شهید نواب، دو محافظ شهید تهرانی‌مقدم که همراه او به شهادت رسیدند.

یا شهید حسن اکبری، از اعضای سرتیم حفاظتی رهبر معظم انقلاب که در یک مأموریت آموزشی به شهادت رسید. یا محافظانی که وقتی حرم حضرت زینب (س) را در محاصره دیدند، حفاظت از حرم اهل‌بیت را در آن مقطع حساس‌تر و مهم‌تر یافتند و به سوریه اعزام شدند و خون‌شان فرش زیر پای زائرانی شد که الان در آسایش و امنیت به زیارت بانوی دمشق می‌روند. مثل شهید عبدا... باقری، محافظ رئیس‌جمهوری و شهید محسن فرامرزی، محافظ آیت‌ا... امامی کاشانی امام جمعه موقت تهران که هر دو در سوریه شهید شدند.

تفاوت در شخصیت است نه محافظ

تفاوت دیگری که محافظ در فرهنگ ما با بادیگارد به معنای عام دارد، در منش شخصی است که از او محافظت می‌کند. محافظ وقتی مرام و منش بزرگوارانه و آرمانگرایی مقدس را در شخصیت مورد حفاظتش ببیند، دیگر نگاهش به کاری که دارد انجام می‌دهد، متفاوت است. برای مثال، دوسیه این مقاله را با یک خاطره از شهیدحسین پورجعفری می‌بندم: روزی در جبهه نبرد سوریه همراه حاج‌قاسم رفته بود برای بررسی جبهه دشمن.

مثل همیشه محافظت و همراهی سردار با او بود. حاج قاسم می‌خواست از بالای دیواری با دوربین جبهه دشمن را ببیند. شهید پورجعفری که باید جوانب امنیت را می‌سنجید، بلوکی گذاشت بالای دیوار که استتار دوربین شود. اما تک‌تیرانداز دشمن طوری بلوک را هدف قرار داد که تکه‌تکه شد.

اصرار شهید پورجعفری برای ترک محل بی‌فایده بود و نهایتا حاج‌قاسم دوربین را دست گرفت و در همان محل، بدون استتار به دیده‌بانی پرداخت. در حین دیده‌بانی هم یک گلوله دیگر از تک تیرانداز‌ها درست کنار گوش سردار روی دیوار نشست. بعد از دیده‌بانی سردار به اتاقکی رفت که تجدید وضو کند و نماز بخواند.

شهید پورجعفری که اوضاع را ناامن می‌دید بالاخره توانست سردار را متقاعد کند محل را ترک کنند. به محض این که از اتاقک زدند بیرون و به راه افتادند، خمپاره‌های دشمن آن اتاقک را هدف قرار دادند و منفجر کردند. شهید پورجعفری مثل یک محافظ حرفه‌ای وظیفه‌اش را درست و بجا انجام داده بود. اما سردار در مسیر برگشت فقط یک جمله به او گفت: «حسین امروز چندبار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف...»




انتهای پیام/


http://javaneparsi.ir/22399
اخبار مرتبط

نظرات شما