هر روز با یک شهید؛

«بلالِ خط مقدم»

در خاطرات شهید محمد علمایی کوپایی آمده است: در جبهه و خط مقدم به‌خاطر اذانی که می‌گفت، به بلال معروف بوده است. در ادامه برگی از خاطرات شهید را می‌خوانید.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «قم فردا» شهید محمد علمایی کوپایی فرزند احمد در سال ۱۳۴۲ در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود.

 سرانجام او در تاریخ دوم فروردین ۱۳۶۱ در جبهه شوش بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 برگی از خاطرات شهید را از زبان پدرش می‌خوانید

 محمد خیلی دلش می‌خواست که گمنام باشد و خیلی دوست داشت که مانند شهید بهشتی دست‌وپایش از تن جدا شود.

 عمویی داشت که در محضر شهید می‌خوابید؛ می‌گفت: یک شب فرمود: اگر اینجا چاله‌ای بکنند و آتشی درست کنند و حضرت امام خمینی «ره» به من بگویند برو داخل آن، خواهم رفت.

 خاطره‌ای را از زبان یکی از هم‌رزمان شهید علمایی می‌خوانید

 یک‌بار دیدم محمد با زیرپوش سفید رفته و روی خاکریز ایستاده و گفت: ما هنوز لیاقت شهادت پیدا نکرده‌ایم که بتوانند ما را بزنند.
 حدوداً ۴ روز قبل از شهادتش کاغذ نوشته بود که توسط پست به دست پدرش رسیده بود، وقتی آن را خواندند در نامه نوشته بود: بابا جون انگار ما ۱۰ الی ۲۰ سال دیگر پیش هم بودیم؛ خلاصه باید از هم جدا شویم، پس بگذار من بروم آخرت را درست کنم و می‌خواست زمینه‌سازی برای شهادت کند.

 بعد از شهادت محمد، ۲۵ روز پیکرش پیدا نبود که خانواده فهمید کفش‌هایی که به پایش بود را به دوستش داده بود که نو بوده و کتانی کهنه رفیقش را پوشیده بود، وقتی پیکر را به قم می‌آورند، پیکر را شناسایی می‌کنند و صورت ایشان سیاه و سوخته شده بود.

 چند نوبت هم در مشهد تشییع‌ پیکر شده بود که این شاید همان دوست‌داشتن امام رضا علیه‌السلام بوده است.

 یک‌مرتبه که پدر و مادر به ایستگاه قطار رفته بودند به یکی گفته بودند که اگر می‌شود محمد را نبرید...

 در خاطراتی از این شهید والامقام نوشته شده است:

 شهید محمد، شب اول عید به دنیا آمد و شب اول عید هم به شهادت رسیدند، در نامه‌هایی به مادر نوشته بود و گفته بود، من به‌خاطر شما نامه می‌نویسم؛ در آخر نامه نوشته بود که عملیاتی در پیش داریم و خواسته بود وقتی شهید شدم خودتان مرا به قبر بسپارید تا روحیه برای بقیه خانواده‌ها باشد.

 خواهرهای خود را خیلی نصیحت کرده بود و ایشان تک‌فرزند پسر بود و همه آشنایان و فامیل اندوهگین شد و می‌گفت: نماز و روزه قضا ندارم و حتی برای شما هم خوانده‌ام.

 اهمیت به دنیا نمی‌داد و قناعت‌کار بود.

 به خوراک اهمیت نمی‌داد.

 نمازهایش را اول وقت می‌خواند و موقع انقلاب چوب‌دستی درست کرده بود و به خیابان‌ها می‌رفتند و مرگ بر شاه می‌گفتند و لاستیک آتش می‌زدند.

 در جبهه و خط مقدم به‌خاطر اذانی که می‌گفت، به بلال معروف بوده است.

 محمد را از قطار پیاده کردند و رنگش پریده بود و وقتی قطار به حرکت افتاد پرید به‌قطار چسبید و به داخل رفت و می‌گفت تا جنگ است باید برویم.

 بیان خاطراتی از زبان دایی این شهید والامقام را می‌خوانید که هم‌رزم شهید بوده است

 
 یک شب در سر راه قهوه‌خانه‌ای عباس آمد و به من گفت: دایی هر کدام زودتر رفتیم هوای همدیگر را داشته باشیم.

 سه روز بود که ما پیش هم بودیم که گفت: من دیگر باید بروم گفتم: خب باید با هم برویم، به‌جای رسیدیم که ایشان را کول گرفتم و از درون آب گذشتیم که در وسط آب به ایشان گفتم: اگر روز قیامت من در منجلاب ماندم شما دست مرا بگیر.

 وقتی هم سوار ماشین شدیم دستی به سر من کشید که من خیلی آرام شدم. من جبهه بودم که خبر شهادت ایشان را به من دادند.

 
 لحظه شهادت

 قسمتی از شوش به نام پل قدیم که ۳ الی ۴ کیلومتر که رفتیم آنجا رمل بود و راه‌رفتن خیلی سخت بود، یک تیرباری از عراق بچه‌ها را خیلی اذیت می‌کرد که محمد گفت: من باید این را بزنم و به‌محض اینکه بلند شد، تیر همان تیربارچی به سینه ایشان اصابت کرد و به شهادت رسید.

 او یک موتور داشت که من و دایی دیگرش با هم می‌رفتیم، ناگهان تصادفی با یک تاکسی کردیم که اتفاقاً تاکسی تقصیرکار بود، اما پیاده شد و ایشان را مورد هجوم قرار داد بعد که به ایشان گفتم شما چرا چیزی نمی‌گفتی و فقط نگاه می‌کردی گفت من گفتم شاید ایشان از من بزرگ‌تر است جلوی مردم خجالت بکشد، به همین خاطر من چیزی نگفتم.

 از گفته‌های فرمانده محمد، (صبور) این بود که محمد به آن چه که می‌خواست رسید.

 در منطقه شوش بودیم و محمد گفت: دلم برای مشهد امام رضا علیه‌السلام تنگ شده است و می‌گوید مرخصی می‌گیریم و می‌رویم که این کار را کرد؛ در مشهد بعد از ۵ الی ۶ شب در حرم بود و ۷ ماه نماز اضافه خواند و این آخرین سفر زیارتی او بود.



انتهای خبر /

 
http://javaneparsi.ir/52103
اخبار مرتبط

نظرات شما